
اینم قسمت بعدی عزیزان. امیدوارم که خوشتون بیاد و نظر و لایک هم فراموش نشه😆😘😘😘
حال توماس بهتر شده بود . کم کم راه رفت. بعد ازینکه کاملا تونست راه بره اردویی گذاشتن تا بچه های پرورشگاه در پارک یکم تفریح کنن . توماس و ویکتور از این فرصت استفاده کردن و برای فرار نقشه کشیدن. بعد در روز اردو گفتن میرن دستشویی و بعد فرار رو بر قرار ترجیح دادند و فرار کردند. آنها از شانس خوبشان به خانه ای رسیدند، البته بعد از دو شب خوابیدن در کوچه و خیابان. آنها توی خانه رفتن. خانه خالی بود و در یک مجتمع مسکونی بود و دری رو به خیابان داشت. بین آن همه واحد.....این واحد دری باز داشت و خالی بود. اما طبقه ی بالای آن واحد......آنجا جسد زنی بود. واقعا بد بود. اما تونستند یک جوری آنجا سر کنند. توماس ده ساله بود اما ویکتور هشت سالش بود. پس توماس سعی میکرد از او مراقبت کند و اما خودش. به لطف اینکه کسی برای آزمایش نبود اون هم با چشم هاش خودش رو درمان کرده بود. وقتی از قدرتش استفاده میکرد چشم هاش زرد میشدند. اما....دقیقا قدرتش چی بود؟ هنوز مشخص نبود.
تویسا رفتار اون خانواده رو درک نمیکرد. وقتی صبح ها از خواب بیدار میشد ، جو رفته بود و شب ها جو خیلی دیر به خانه بر می گشت. خاله خیلی مهربان بود. جیمی معمولا خانه نبود و داشت بسکتبال بازی میکرد.کمی طول کشید تا تویسا بفهمد جیمی یک سال از او بزرگترست و اسم واقعی او چیز دیگریست . آنها قرار بود دو ماه بعد به مدرسه بروند. ( سن کرکترا: ( تویسا: ۸) ( جویی:۲۱) ( جیمی و ویکتور: ۸)( تام:۹) ( ماما اِلا: ۵۶) . ماما اِلا مادربزرگ واقعی جویی و جیمی نبود. اون سرپرستی اونها رو هم گرفته بود. اون یه مغازه داشت که توش چیزای عتیقه رو میفروخت. تویسا هم معمولا وقتش رو اونجا میگذروند.
خب بچه ها برای اینکه درک بهتری از داستان داشته باشید ، میخوایم یه سری به گذشته بزنیم.
در گذشته پسرکی با پدر و مادرش زندگی میکرد. اون برادر بزرگ تری داشت و اون ها همدیگرو خیلی دوست داشتند. خانواده اونها گرگینه بودند ، یک خانواده اصیل گرگینه . اونها قدرت زیادی داشتند و بر دهکده شون حکومت میکردند ، روزی از روزها یک گرگینه فنون رزمی رو فرا میگیره و به دهکده خیانت میکنه و همه رو میکشه. اون دو برادر از این حادثه ناگوار نجات پیدا میکنند. اسم یکیشون هارو و اسم دیگری جویی . بله اونها همون جیمز و جویی داستان اند. سال ها بعد اون ها یک زن رو نجات میدن ، از دست چند تا خلافکار ، اسم اون زن اِلا ناناسه بود. اِلا برای شرکتی کار میکرد که جلوی انسان های فراطبیعیِ بَد رو میگرفت. اون جویی رو به اون جا معرفی کرد ولی دست بر قضا قدرت جویی ناپدید شده بود ، به عبارت دیگه : اون دیگه یه گرگینه نبود. و کسی هم دلیلش رو نمیدونست . هارو که از این موضوع ناراحت شده بود تقصیر رو گردن خودش انداخت ، چون در طول سفرشون به توکیو ، اون تو جنگل یه حیوون خاص رو دنبال کرد و به یه انسان رسید که خواست بهش حمله کنه اما جویی جلوش رو گرفت و دیگه قدرتش کار نکرد. علاوه بر اون ، اون مرگ پدر و مادرش هم دیده بود پس بچه ای خشن و منزوی شده بود. اون سازمان علاوه بر هدف اصلیشون کار دیگه ای هم انجام میدادن. اونها رو فراطبیعی ها آزمایش میکردن. همه اینها ، از بین رفتن قدرت برادرش ، تحت آزمایش قرار گرفتن و مرگ پدر و مادرش اون رو کمی خود خور کرد. اون درونگرا شد و دیگه لبخند نزد. حداقل نه زیاد. اما بعد چند سال با شکایت جویی آزمایشا متوقف شدند و هارو نجات پیدا کرد. و بجاش دنبال فرا طبیعی ها گشتن و اون ها رو به صورت ظاهری به فرزندی قبول کردند و به صورت باطنی نجات دادند. ( فکر کنم فهمیدید موضوع چیه ، اینا الان تویسا رو نجات دادن ، طریقه پیدا کردنشون هم اینه که یه نفر اینا رو با قدرتش پیدا میکنه اینا میرن به فرزندی قبولش میکنن)
اِلا ناناسه گذشته خاصی نداره و کل خاندانش تو این سازمان کار میکردن. اسم سازمان هم تو قسمت بعد بهتون میگم. خب بریم به آینده.
۲ سال بعد.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)