💖🖤یک شب بی تو زیره بارون🖤💖

{❤️خب مرینت و آدرین ا_ز_د_و_ا_ج کردن و ی دختر 5 ساله به اسم ماریان دارن❤️}

از زبان مرینت:با ماریان داشتم بازی میکردم آدرین سرکار بود😕این روزا اصلا نمیبینیمش فقط من شب ها با هم میریم قدم می‌زنیم ماریان هم می‌خوابه میمونه خونه❤️داشتیم بازی میکردیم که ماریان گفت:مامانی بابا کی میاد؟🥺 گفتم:نمی‌دونم دخترم گفت:میشه بهش زنگ بزنی؟🥺 گفتم:باشه عزیزم💓 زنگ زدم آدرین جواب داد[مرینت: سلام ع‌ش‌ق‌م❤️آدرین:سلام ع‌ز‌‌ی‌ز‌م خوبی؟ مرینت:خوبم مرسی،آدرین بیا با مریان صحبت کن دلش برات تنگ شده 3 ماهه ندیدتت🥺💔 آدرین:لازم نیست الان میخوام بیام خونه❤️ مرینت: واقعا؟😃🥳🤩😍 آدرین:آره خداحافظ ع‌ش‌ق‌م خونه میبینمت💖❤️مرینت: باشه خدافظ❤️]ماریان گفت:مامان چی شد؟🥺 گفتم:بابا میاد خونه ،تا اینو گفتم زنگ رو زدن با ماریان رفتیم دم در آدرین بود هر دوتا مون پریدیم ب‌غ‌ل‌ش😍 آدرین گفت:بسه بسه خفه شدم آنقدر دلتون برام تنگ شده بود؟ گفتیم:بیشتر از این🥺 بعد اومد داخل آدرین رفت لباس هاشو عوض کرد اومد پیش مون ماریان آنقدر خوشحال بود که نگو🥺 آدرین گفت: ع‌ز‌‌ی‌ز‌م به وی فکر میکنی؟چرا داری گریه میکنی؟🥺

گفتم: هیچی نیست عزیزم😘 ماریان گفت:مامان بابا میشه بازی کنیم؟لطفاً لطفاً🥺🥺🥺گفتیم:چراکه نه خوشگلم😘ماریان گفت:من خوشگل بابامم😎😍 گفتم: باشه پس داداشت هم عزیز منه نمی‌ذارم باهاش بازی کنی🙄 بعد جلو دهنم رو گرفتم با هم گفتن:چیییییی😱 گفتم: آدرین خان تو 3 ماه نباشی معلومه از اومدن بچه ی دومت هم بی خبر میشی بعد رفتم تو باغ مخفی خونه😢از زبان آدرین:به ماریان گفتم: دخترم تو اینجا بمون من الان میام گفت:باشه بابایی😍 ،رفتم باغ مخفی دیدم مرینت نشسته رو تاب داره شعر میخونه گریه میکنه🥺رفتم پشتش و تابش دادم البته آروم🙃 گفت:چرا اومدی؟ تاب رو نگه داشتم رفتم پیشش نشستم ب‌غ‌ل‌ش کردم گفتم:مگه تو ه‌م‌س‌ر من نیستی؟ مگه ع‌ش‌ق‌م نیستی؟مگه زندگیم نیستی؟ بعد سرش رو ب‌و‌س کردم گفتم:ع‌زی‌زم دو سه روز دیگه همش تمومه بعد پیشتونم😘 بعد قضیه ی داداش ماریان چیه؟ گفت:ح‌ا‌م‌ل‌م آدرین خان ،ح‌ا‌م‌ل‌م🥺 گفتم:ج جدی؟🥺 گفت:آره گفتم:چ چند ماهشه؟🥺گفت: 5 ماهشه گفتم:4 ماه مونده؟😨 گفت:نه 3 ماه فردا میشه 7 ماه🥺

از زبان مرینت: رفتیم داخل خونه ماریان پرید بغل آدرین منم یکم دلم میخواست ب‌غ‌ل‌ش کنم اما اون از من خوشش نمیاد دخترم از من خوشش نمیاد💔حالم بد شد به آدرین گفتم: آدرین حالم بده😢 گفت:چیشد گفتم:نمی نمی‌دونم 😰 و بعد نفهمیدم چی شد😖از زبان آدرین:مریان گفت:بابا مامان خوب میشه؟😢من مامانمو میخوام گفتم:آره ولی الان بدو گوشیم رو بیار به مامان بزرگ سابین زنگ بزنم بدو😰

من،مریان،مامانم،بابام،مادر زن‌م،پدرزن‌م همه بیمارستان بدیم ماریان بغل من داشت گریه میکرد میگفت:من من مامان رو می‌خوام😭 گفتم:هیس دخترم وایسا مامان میاد🥺«4ساعت بعد»دکتر بلاخره اومد همه حمله کردیم سمتش گفتم:ه‌م‌س‌ر‌م خوبه؟گفت:بله ولی بچه... گفتم:بچه چی؟😖گفت: متاسفانه بچه افتاد متاسفم💔 گفتم:دکتر من الان برم به ه‌م‌س‌ر‌م بگم بچه مون مرده؟💔😖 بعد با مریان رفتیم پیشه مرینت وقتی بهوش اومد گفتم:م مرین... زد زیر گریه گفت:می‌دونم ب بچه ی دومون رو نمی نمی‌تونیم ببینیم😢از زبان مرینت:دستم رو گذاشتم رو شکمم گفتم:بچه ی دومون الان اون دنیاس و الان داره منو سرزنش میکنه🥺😢ماریان اومد رو تخت اشک هامو پاک کرد گفت:مامانی گریه نکن منو بابایی همیشه پیشتیم🥺نشستم دستش رو بوس کردم گفتم:اگر من تورو نداشتم چیکار میکردم دخترم😢بغلش کردم آدرین هم ما رو ب‌غ‌ل‌ گفت: امروز چهارمین نفر خانواده رو از دست دادیم و الان بیشتر از همیشه قدر همو می‌دونیم مخصوصا من🥺

رفتیم خونه رفتم اتاق رو تخت دراز کشیدم گریه کردم😭😭😭

از زبان آدرین:ماریان رفت خوابید منم رفتم اتاق دیدم مرینت داره گریه می‌کنه رفتم پیشش سرش رو نوازش کردم گفتم:ع‌ز‌‌ی‌ز‌م منم ناراحتم💔بعد خودمم بغضم گرفت پاشد نشست اومد ب‌غ‌ل‌م گفت:آدرین ،آدرین من چیکار کردم😭بچ بچم بچم رو از دست دادم😭💔 دیگه خود خودم رو نمی نمیبخشم💔😭 گفتم: تقصیر تو نیست عزیزم🥺

از زبان مرینت:شب بود آدرین رفت سرکار داشت بارون میومد چتر برداشتم رفتم بیرون💔نه آدرین بود نه بچه ای که باعث شدم از پیشم بره💔😢از زبان نویسنده:مرینت داشت گریه میکرد که یکدفعه ی ماشین اومد و.....💔💔💔

تموم شد❤️ چالش:خوشت اومد؟