
سلاممممممم

ا/ت رو دخترا برده بودن بیرون ا/ت از همه جا بی خبر با دخترا رفته بود بیرون (خانواده پدری ا/ت مذهبی هستند اما ا/ت یه کاری کرده که می تونه در هر مکانی هر لباسی می خواهد بپوشه ) بعد از یک ساعت دور دور کردن اومدن خانه هپی برد بی تو یو هپی برد بی تو یو 🎂🎂🎂 ا/ت خیلی خوشحال شد و بعد از کیک و شام رسیدن به کادو خانوم ها خانه خریده بودند و آقایون ماشین دخترا جای کلیدی خیلی خوشگل برای خانه پسرا جای کلیدی برای ماشین (بابای ا/ت از ۱۱ساله گی به ا/ت رانندگی یاد داده) بعد یسری آهنگو رقص و کار های دیگه میرم که لالا کنن 😁😁😁😁😁کرم دارم ا/ت هم میره داخل اتاقش و لباس خواب می پوشه می خوابه عکس لباس خواب

تقریباً ساعت ۳نیم صبح بود که ا/ت از تخت پرت شد پایین چون چشم بند زده بود جای رو نمی دید ا/ت:بله زهرا :منم ا/ت :من کیه (بد بخت هنوز توی شکه) زهرا :منم زهرا ا/ت :عه سلام حالا گمشو می خوام بکپم زهرا :باش من میرم اما بقیه رو چیکار می کنی ا/ت : بقیه؟؟؟ زهرا : دخترا دیگه ا/ت بلند میشه و میگه چیه اینا دخترا میگن آماده شو با ماشینت بریم دور دور و بعد خانت رو ببین ا/ت:من نه ماشین دارم نه خانه ریحان:امروز خریدی ا/ت:آها باشه برین بیرون من آماده شم ا/ت لباس می پوشه و میره بیرون پیش دخترا لباس بیرون ا/ت

دور دور و خانه اینا کردن و ساعت ۵صبح خیلی آروم برگشتن و دوباره کپیدن 😁😁😁 صبح ساعت ۸نیم خواهر ۲ساله ا/ت رو با خواهر نشون میدم خواهر :آبجی آبجی أبجی خیلی آروم چشمام رو باز کردم و خواهر کوچولوم که با دستای کوچیکش تلاش میکرد من رو بیدار کنه رو دیدم ا/ت:جانم آبجی خواهر:آبجی پاشو ا/ت:پاشم چیکار کنم خواهر :صبحونه بخور 👍👍👍 نویسنده:این بچه عقلش میرسه صبح باید چیکار کرد تو نمی دونی 😐😐😐 ا/ت :خفه ا/ت: باشه آبجی الا میام برو من یه دوش بگیرم ا/ت پا میشه و میره دوش بگیره چون حال نداشت نیم ساعت کارش رو تمام کرد و ۹از حمام آمد بیرون لباس پوشید و داشت از پله ها پایین میرفت که دید دارن میز رو می چینند سری بالا آمدم نکته :خانه ا/ت از اینا که پله می خوره بالا اتاقه بعد از یه ۵دقیقه شبنم آمد و گفت بیا صبحانه لباس ا/ت بعد از حمام

سرمیز صبحانه: ا/ت:سلام به همه گی فاطمه:سلام نشستم سر میز داشتم صبحانه می خوردم که دیدم یکی از عمه ها نیست ا/ت:شبنم عمه کجاست شبنم :داره پسرا رو بیدار می کنه ا/ت : پس باید شروع کنم از میز بلند شد و رفت طبقه بالا سمت اتاق پسرا عمه اومد بیرون و ۱دقیقه بعد صدای پسر بزرگه بلند شد و پسر کوچیکه با داد اون بلند شده بود و گیج داشت بیرون رو می دید بعد از۳دقیقه ویندوز پسرا افتاد بالا پسر بزرگه اسمش علیه علی :چه مرگته ا/ت:وقت صبحانست همه پاین و خیلی سرد از کنارشون رد شد پسر کوچیکه اسمش امیر حسین امیرحسین :مثل چی از خواب بیدارمون کرده بعد طلبکار هم هست 😐😐😐 ا/ت:پاینننن رفتم سر میز نشستم و پسرا و عمه هم آمدند ا/ت:بابا امروز یکی از بچه های کلاس تکواندو نیومده مربی به من گفت برم میشه ببریم بابای ا/ت:با این لباس؟؟ ا/ت:پسر توی کلاس نیست بابای ا/ت:نه ا/ت:پس میرم لباس عوض کنم ا/ت لباس عوض می کنه و با ،باباش میره کلاس لباس ا/ت برای کلاس

بعد از ۲ساعتو نیم از کلاس آمدم رفتم دوش گرفتم اومدم بیرون و با خواهر رو به رو شدم که روی تخت من داره گریه می کنه بهم شک وارد شد ا/ت:آبجی چی شده ؟ خواهرش که پشتش به ا/ت بود و مثل اینکه یه چیزی دستش بود بر میگرده و به ا/ت نگاه می کنه خواهر:آبجیییب (جیغ می کشه دیدین بچه ها چطور گریه می کنند همون فقط کیوت 🥺🥺) ا/ت :بله خواهر :چرا مامان و بابا با من این کارو کردند ا/ت:چیکار ؟؟؟ خواهر :چرا منو عروسیشون دعوت نکردن ا/ت که نگران خواهرش بود زد زیر خنده ا/ت:نمی دونم آبجی منم دعوت نکردن !!! آبجی برو بیرون من لباس عوض کنم بریم پش مامان و بابا ببینیم چرا مار دعوت نکردن خواهر:باش لباس عوض کردم نویسنده :شو لباس راه انداختی؟؟؟ ا/ت خوب چیکار کنم رفتم بیرون و بغلش کردم بردمش پایین ا/ت :مامان بابا چرا منو ا/ن (ا/ن خواهر ا/ت) رو عروسیتون دعوت نکردین بابای ا/ت :چون خیلی عروسی مسخره بود ا/ت: اوکی لباس ا/ت
داشتیم راجب این موضوع حرف می زدیم که جیغ مامان در آمد مامان رو با نگرانی نگاه کردم ا/ت:مامان چی شده؟؟؟ به تلفن نگاه کردم که توی دستش بود ا/ن رو گذاشتم زمین و تلفن رو برداشتم ا/ت:بله بفرمایید با حرفی که زن دایم زد وار شک شدم چی ؟یعنی چی؟اینجا چه خبره؟؟؟ نگاهی به مامان انداختم مامان بزرگم توی بیمارستان بود ولی چرا ؟؟؟؟ چون قبلاً یکی از مامان بزرگان رو از دست دادم خیلی میترسیم و در این یک مرد باید بگم به مامان بزرگم دل بسته بودم افتادم زمین کنار مامان و دیگه نفهمیدم چی شد .......... تاریکی مطلق چشمام کم کم باز شد توی بیمارستان بودم و بهم سرم وصل بود خواهر کوچیکم سرش روی شکمم بود و خوابیده بود از خیسی اون تیکه که ا/ن خوابیده بود فهمیدم خیلی گریه کرده دوست صمیمیم ساغر بالای سرم بود که آروم گفتم ا/ت:ساغر ساغر بیدار شد ساغر :بیدارشدی ا/ت :آره آروم ا/ن خوابیده ساغر ساعت چنده ساغر نگاهی به ساعت دستش کرد و گفت ۱ صبح یعنی من از بعد از ظهر تا حالا بیهوش بودم ؟؟؟ ا/ن بیدارشد ا/ن: آبجی به هوش آمدی پرید بغلم ،بغلش کردم آره آبجی به هوش آمدم با جیغ ا/ن مهتا خواهر ساغر بیدار شد مهتا:ا/ت بیدارشیدی ا/ت : آره عزیزم شما چرا اینجاید یاد حرف زن دایم اقدام
ا/ت:مهتا عزیزم میشه باسر به ا/ن اشاره کرم که مهتا خودش فهمید مهتا:ا/ن میای بریم بیرون بستنی بخریم ا/ن:نه می خواهم پیش آبجیم بمونم ساغر گوشیم رو داد دستم و پیام داد ا/ن همه رو بیرون کرده و فقط خودش مونده ماهم به زور مونیدیم ا/ت :آبجی میشه بری برام با مهتا از خانه لباس بیاری خواهش ا/ن:باش ا/ن و مهتا رفتند ا/ت :ساغر مامان بزرگم چی شده ساغر :حمله قلبی بهش دست داده و توی بیمارستان بستری شده ساغر یهو دید ا/ت داره گریه می کنه ساغر :آروم ا/ت همه چیز درست میشه ا/ت : چیکار کنم حالا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها من خیلی وقته پارت بعدی داستان رو گذاشتم ولی هنوز برسی نشده