
سلام دوستان، این داستان تقریبا ادامه سریال دومینو است. من و دختر عمه ام روزی بازی این داستان را میکردیم که من بفکرم رسید به صورت یک داستان در اختیار شما بگذارم. پس بریم سراغ داستان....
شخصیت های اصلی این داستان: شاهرخ(که کسانی که دومینو را دیده اند میدانند نقش شاهرخ را روزبه حصاری بازی کرده است.)، النا،متین و بهرام هستند. بریم سراغ داستان: پس اول از زبان شاهرخ.
من شاهرخ محمدیان هستم.مردی32ساله که زمانی در کارخانه مطلق کسی بودم برای خودم.زمانی که عاشق دختر رئیس کارخانه یعنی رزا شدم،حتی فکرش راهم نمیکردم که شخصی به نام کامران به زندگی ام گند بکشد.درحدی که بروم در کار گروگیری و خودکشی.
پس بگذارید داستان رااز اول تعریف کنم: بعداز آن اتفاقی که آن شب درعروسیمان افتاد و برملا شدن خاطرات زندگی من،همه ترکم کردند.ازجمله رزا،لیلا،بیشتر دوستانم و افراد دیگر.من به شدت عذاب وجدان گرفته بودم و نمیدانستم چه کار کنم. مصرف سیگارم هم درآن سال و سال بعدش خیلی بالا رفته بود.پدرم هم بیشتراز همه نگرانم بود(اصلا بگویید درآن زمان مگه من جز پدرم کسه دیگه ای هم داشتم) یکسال از روزی که رزا ترکم کرده بود گذشت.
از زبان پدر شاهرخ:تصمیم گرفته بودم به سفری بروم.راستش هدف اصلیم از این سفر این بودکه دلم میخواست ازدست شاهرخ راحت شوم.دیگر داشتم از این کارهایش کلافه میشدم.سیگار پشت سیگار،عصبانی شدن های الکی،از صبح تا شب غم و گریه،اشتهایش مثل چی کور شده بود و.... اوه تا صبح بنشینم برایتان بگم.به همین دلیل پیش شاهرخ رفتم و موضوع رابه او گفتم(البته به او نگفتم که تقصیر اوست که دارم به این سفر میروم؛چون اگر میگفتم که او نه تنها نمیگذاشت بروم،بلکه بلایی هم سرخودش می آورد.بااینکه همان لحظه هم میدانستم او دنبال فرصت میگردد تا بلایی سرخودش بیاورد.ولی با این حال،مجبور بودم بروم.)
شاهرخ وقتی فهمید که من قصد سفر دارم،اول کمی جاخورد؛بعد کم کم زبانش باز شدو گفت:«اما پدر،شما که میدانی....»من حرفش را قطع کردم و گفتم:«بله پسرم،خوب میدانم.ولی مجبورم.چه کار کنم؟نگران نباش؛زودبر میگردم.» حس کردم شاهرخ کمی به هم ریخت.کمی به من نگاه کرد،سپس به اتاقش رفت و دررا محکم پشت سرش بست.خیلی ناراحت شدم.فکر نمیکردم همچین عکس العملی ازخود نشان دهد.بعداز چند لحظه به سمت اتاقش رفتم ودر زدم.چند بار صدایش کردم،اما جواب نداد.بازدر زدم و صدایش کردم،اما باز هم جواب نداد.کم کم نگرانش شدم.نمیدانم چه شدکه یکهو در اتاق را باز کردم و داخل رفتم.شاهرخ روی تخت نشسته بودو داشت سیگار میکشید.
از زبان شاهرخ:پدرم آمد توی اتاق.بدون اینکه محلش بگذارم،به سیگار کشیدنم ادامه دادم.پدرم چند لحظه ای ساکت ماند و گفت:«شاهرخ،چرا لجبازی میکنی؟من الان بهتراز خودت میدانم درچه وضعی هستی.ناسلامتی پدرت هستم.ولی گفتم که مجبورم به این سفر بروم.» من کمی ساکت ماندم،سپس بدون اینکه به او نگاه کنم،گفتم:«خب بروید.مگرمن مخالفتی کردم؟»پدرم گفت:«از این رفتارت پیدا بود کامل مخالفی.فکر میکنی من تورا نمیشناسم؟»با عصبانیت ازجا بلند شدم و گفتم:«نه،آنطورکه باید نمی شناسیدم.اصلا دربین این همه آدم نه کسی من را میشناسد،نه کسی درکم میکند،نه....» دیگر نمیدانستم چه بگویم.نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:«ولی من شمارا هم خوب میشناسم و هم خوب درکتان میکنم.هرجا دوست دارید بروید،من هیچ مخالفتی ندارم.»و از اتاق بیرون رفتم.
همان شب پدرم با بلیط هواپیمایی به همان سفر خیلی مهمش رفت. من هم تک و تنها(همانطور که آرزو داشتم)درخانه خودمان زندگی میکردم.درست بعداز دو هفته نزدیک های ساعت یک بعدازظهر شخصی در خانه مان رازد.من پشت آیفون رفتم و نگاهش کردم.اول نشناختمش،اما بعد کم کم فهمیدم که یکی از دوستان پدرم است.با خودم گفتم:«این اینجا چه کار میکند؟»ودر را باز کردم.دوست پدرم یعنی آقای رضوانی،به داخل آمد. قیافه اش کمی افسرده به نظر میرسید.روی مبلی نشست و بعداز کلی سلام و احوال پرسی،پرسید:« پدرت به مسافرتی رفته است،درسته؟»من جواب دادم:«بله، چطور؟»آقای رضوانی بعداز کلی نگاه کردن به اطراف و اِم و اِم کردن گفت:«راستش پسرم،من باید مسئله مهمی رابه تو بگویم.»
من پرسیدم:«مشکلی پیش آمده؟» گفت:«راستش....اِم....چطور بگویم؟ ....پدرت....درآن سفر...اِم....فوت شده است.»یکهو نزدیک بود سکته را بزنم.حالم خیلی بدبود.سرم داشت گیج میرفت و درست نمیتوانستم نفس بکشم.ولی به روی خودم نیاوردم و باغمی بزرگ پاشدم که به سمت اتاقم بروم.یک دفعه وسط راه چشمانم سیاهی رفت،به زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.
خب دوستان معذرت که جای حساس کات کردم.امیدوارم تا اینجای داستان را خوشتان آمده باشد.تا ادامه داستان و پارت بعدی خداحافظ. در ضمن نظرات فراموش نشود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (3)