ممد قلی و رفقا(1)🤣

روزی مردی به نام ممد قلی صفر زاده در روستایی از توابع صفرستان، به نام قل آباد زندگی می کرد. قلی کشاورز کوشایی بود که سه گاو به نام های کوکب، سرخه و سفیده داشت. از آنجایی که قلی قصه ی ما تنگدست و فقیر بود روزی بالاجبار کوکب را برداشت تا برای فروش به شهر ببرد...

کوکب بسیار ناراحت و غمگین بود و هنگامی که داشت از خواهرانش جدا می شد ماااامااا های جان گدازی سر می داد. ممدقلی هم از اینکه کانون گرم خانواده ای داشت از هم می پاشید بسیار متاثر بود اما خب به پولش احتیاج داشت. القصه...قلی و کوکب به شهر رفتند و به بازار فروش رسیدند...

از سوی دیگر چهار دزد به نام های کوچیک و متوسط و بزرگ و آلوچه از همان ابتدای ورود ممد و گاوش آنها را زیر نظر داشتند و کوچیک که از همه ی برادران بزرگ تر بود دلش می خواست کوکب را کباب کند و بخورد. لذا به برادران گفت بایستید تا من بروم و گاو را بدزدم...

ممد قلی که در تلاش بود کوکب را راضی به رفتن در غرفه ی فروش کند با صدای کوچیک که مرد متمولی به نظر می رسید برگشت کوچیک: سلام بر تو ای مرد ممد:سلام بر تو باشد کوچیک: ای مرد چه گاو زیبایی داری. قصد فروشش کرده ای؟ ممد:آری خریداری؟ کوچیک:خیر، راستش می خواستم رازی بر تو آشکار کنم ممد:خیر باشد، چیست؟ کوچیک:از هنگام ورودت به بازار آن مرد به تو و گاوت خیره شده گمان می کنم بخواهد آن را از تو بدزدد. و برادر کوچکش بزرگ را به ممد نشان داد. ممد که ترس از دست دادن کوکب سرتاپایش را فرا گرفته بود لرزان پرسید:می گویی چه کنم؟

کوچیک:اگر بخواهی گاوت را برایت نگه می دارم تا بروی و نگهبانی را بیاوری تا تو و گاوت را از شر دزدان نجات دهد. ممد با شادمانی گفت:چه انسان نیکی هستی. خداوند عوض خیرت دهاد. بمان تا بیایم. و به سرعت دور شد...

کوچیک که خیالش راحت شده بود پوزخندزنان آلوچه و متوسط را صدا زد و سه برادر کوکب نگون بخت را دزدیدند...

ممد که پس از جوست و جوی فراوان نگهبانی نیافته بود دست از پا دراز تر برگشت تا کوکب را از مرد تحویل گرفته برای فروش به جای دیگر ببرد. اما وقتی به غرفه رسید نه گاو را دید و نه مرد را. بر سر زنان شروع به ناله و زاری کرد. اما کوکب رفته بود... پایان...🙂

ناظر جان منتشر کن لطفا💚💛 کامنت پلیز فالو💜 فهلا🙂😉