12 اسلاید صحیح/غلط توسط: Samin 🖤 انتشار: 4 سال پیش 206 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام من اومدم با پارت ۸ از داستانم . لطفا دنبال کنید داستانم رو چجوره که ۹۰ نفر پارت ۳ رو میخونن بعد پارت ۴ رو ۵۰ نفر . لطفا دنبال کنید داستان رو .
بعد از کلی جنگیدن همه خسته شده بودن حتی من و کت . دیگه نمی تونستم ادامه بدم بقیه حرفم رو تایید کردن اما کت گفت نه یک بار برای همیشه حاک ماث رو شکست میدم ما می تونم به خاطر مردم شهرمون هم که شده حاک ماث رو شکست میدیم .
همه حرف کت تایید کردن حتی من رفتیم توی فاظلاب به کوامی هامون غذا کوکی و ماکارون و کممبر و ...... دادیم .
همه خستگی در کردیم و دوباره جون گرفتیم و به جنگ با حاک ماث ادامه دادیم همه از حرف کت انرژی گرفته بودیم ما تو نستیم همه رو شکست بدیم . ما قرار گذاشتیمزنبور ملکه از بالا هوای ما رو داشته باشه و با نیش زنبوریش به ما کمک کنه و ما با هم در ارتباط باشیم .
از زبان کویین بی : همه داشتن میجنگیدن منم خوشحال بودم که لیدی باگ به من به فرصت دیگه داده و سعی کردم اخلاقم رو عوض کنم . یهو ..... بانیکس یه پورتال باز کرد و معجزه گر طاووس رو برداشت . به همه اطلاع دادم گفتم از کویین بی به تمام ابرقهرمان ها خبدی خوبی براتون دارم بانیکس معجزه گر طاووس رو پس گرفت . همه خوشحال شدن .
اما چیزی که دیدیم باورمون نمیشد مایورا اون اون ناتالی بود
لیدی باگ به حاک ماث گفت : حاک ماث تسلیم شو وگرنه بد میبینی اما حاک ماث تسلیم نشد همه باهاش جنگیون اما کسی موفق نشد در این لحظه گفتم وقتشه من خودم رو ثابت کنم فزصتی پیش اومده که شاید هیچ وقت پیش نیاد .
در این لحظه پریدم و گفتم نیش زنبوری حاک ماث رو نیش زدم . کفشدوزک معچزه گرش رو گرفت .
ز زبان لیدی باگ : گفتم میراکلس لیدی باگ و همچی تعمیر شد .
به بچه ها گفتم ۱۰ روز دیگه به آدرسی که براشون میفرستم بیان و من اونا رو امتحان کردم میتونن فعلا معجزه گرشرشون رک پیش خودشون نگه دارن . همه خوشحال شدن 😇😇😇
بعد از رفتن همه کت گفت میخوای چیکار کنی ده روز دیگه 🤔
گفتم بماند و رفتم 😉😉😉😉😉 .
از زبان کت : لیدی گفت بماند من ماندم و هزاران سوال در مغزم
☆ : حرفی از کت بزرگ . ♡ : 🤣🤣🤣🤣
کت : 😅😅😅😅َ
یک هفته بعد از زبان مرینت : توی این یه هفته خیلی فکر کردم تصمیم گرفتم به نیویورک برم و با پدر و مادر اصلیم زندگی کنم .
در ضمن اونجا میتونم به چیزایی که دوست دارم برسم و زندگی بهتری داشته باشم . بنابر این وسایلم رو جمع کردم و برای رفتن به نیویورک آماده شدم پدر مادرم جت شخصی داشتن برای همینم قرار بود با اون به نیویورک بریم . تصمیم گرفتم قبل از رفتن با دوستانم خداحافظی کنم تیکی رو هم که با خودم میبرم همینجور جعبه رو هم می برم و معجزه گر ها رو از صاحبانشان پس میگریم که اگر مشکلی پیش اومد همراهم باشن . که یهو مانیا زنگ زد و گفت جت خراب شده پرواز میوفته برای پس فردا گفتم یاشه .
که یهو زنگ خورد ناتالی و آدرین بودن اومدن دنبالم تا به عمارت جناب آگراست بریم . وقتی رسیدیم . ناتالی گفت من از هویت شما با خبرم 😌ادرین گفت نهههههه☹☹ اما مرینت با اسودگی گفت اشکال نداره بالاخره یه روز که همه میفهمن🙃 آدرین و ناتالی حرفشو تایید کردن بعد باهم وارد عمارت شدیم بهد ناتالی گقت من ، من و آدرین رو کردیم و بهم گفتیم ما 😶😶😶😶. آدرین گفت مرینت راستش من کت نوارم منم گفتم منم لیدی باگم و هردو تعجب کردیم 😑😑😑بعد ناتالی رمزی رو زد و ما وارد یه مخفی گاه شدیم . تو راه ناتالی گفت خانم امیلی نمردن و الان در کما هستن جناب گابریل حاک ماث هستن
من و آدرین دهنمون باز مونده بود 😨😨😮😮
یهو به پایین رسیدیم اونجا پر از گل و گیاه بود یهو آدرین گفت مادر و گریش گرفت . من دیدم آدرین خیلی ناراحته .
گابریل رفت و آدرین رو آروم کرد . منم گفتم من می تونم کاری کنم آدرین و گابریل گفتن چه کاری گفتم من کتاب رو مطالعه کروم و فهمیدم که اگر معجزه گر طاووس و پروانه کفشدوزک و گربه رو با هم ترکیب کنیم می تونیم یه آدم رو زنده کنیم بدون اینکه کسی جونش رو از دست بده . اونا خوشحال شدن ما معجزه گر ها رو ترکیب کردیم و تونستیم امیلی رو زنده کنیم یهو امیلی زنده شد و آدرین پرید بغلش و اونم خوشحال شد بعد امیلی گفت این دختر جوان کیه ؟؟ بعد ما همچی رو براش توضیح دادیم و اونم از من تشکر کرد .
بعد گابریل گفت : آدرین دیگه میازی نیست به دانشگاه نیویورک بری . من همینجا مخفیانه یه دانشگاه تاسئیس کردم .
آدرین هم خوشحال شد . من به آدرین گفتم بیاد یک لحظه تو اتاقش بعد بهش گفتم آدرین یعنی تو اصلا یه فکر من نیستی بعد و گریه کردم گفتم با پدر و مادرت خوش باش و رفتم .
از زبان آدرین : مرینت گریه کرد و رفت منم با خودم گفتم من میخوام پیش پدر و مادرم باشم حتی اگه مرینت رو از دست بدم .
☆ از تو اتنظار نداشتم آدرین 😐😐
♡ منم همینطور آدرین . آدرین خوب مگه چی گفتم می خوام پیش پدر و مادرم باشم .
سه روز بعد از زبان مرینت : به بچه ها گفتم من لیدی باگم و اونا هم هویت هم رو فهمیدن امروز قرار بود با پدر و مادرم به نیویورک بریم . اما آدرین از اون روز تا الان نه اومده پیشم نه زنگ زده نه پیام داده . ناراحت بودم . حتی به خواهر و بردارم هم گفته بودم لیدی باگم و ماجرا از چه قراره اونا گفتم بهتره دیگه با آدرین کا نداشته باشم . منم روش فکر کردم و قرار شد چند وقتی باهاش کار نداشته باشم معحزه گرشو هم گرفتم جعبم کامل بود تونستم معجزه گر طاووس رو هم تعمیر کنم . مادر و پدرم اومدن دنبالم و راه افتادیم به سمت فرودگاه . تو راه کلی با پدر و مادرم خوش بش کردم .
ز زبان آدرین : این چند روز خیلی بهم خوش گذشت تصمیم گرفتم با مرینت کاری نداشته باشم . اما نتونستم دلم براش تنگ شد زنگ زدم بهش جواب داد گفت بله گفتم چقدر عصبانی 🤭
مرینت : فرمایش 😡😡. گفتم مرینت برای امروز ساعت ۷ میام دنبالت بریم رستوران گفت دیگه خیی دیر شده الان من تو راه نیویورکم قراره از این به بعد پیش انا زندگی کنم دیگه برای غذرخواهی خیلی دیر شده . و قطع کرد . حرفش نارلحام کرد گفتم من باعث شدم 😟😟 . رفتم پیش پدر و مادرم و همچی رو به اونا گفتم ، اونا بهم گفتن کاری از دستشون بر نمیاد
ز زبان مرینت : وقتی سوار جت شدیم ، رفتم و روی یه صندلی نشتم . ماریانا هم اومد و پیشم نشت ( خواهر مرینت ) . گفت چیه ناراحتی گفتم آره یه ذره . گفت ناراحت نباش الان من خیلی خوشحالم که تو رو پیدا کردیم 😘 . منم خوشحالم ماریانا 😚 .
از زبان ماریانا : به مرینت گفتم یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی مرینت ؟ گفت نه بگو . گفتم به نظرم آدرین لیاقت تو رو نداشت .
مرینت گفت راستش خودمم به همین نتیجه رسیدم . بعد گفتم منم یکی رو دارم . 😁😁 . گفت واقعا گفتم آره واقعا . راستی شنیدم یه مدلی درسته . گفت آره درسته میخوام به این کار ادامه بدم . گفتم خیلی خوبه چون منم یه مدلم . کلی با هم گپ زدیم .
بعد گفتم راستی مرینت میدونستی تو ۶ دقیقه از من و ۲۰ دقیقه از مانیا بزرگتری ؟؟ گفت نه من نمی دونستم ☺☺☺ .
بعد مانیا اومد پیشمون و گفت دوتا خواهر سه ساعت چی دارین بهم میگین . گفتم درد و دل . از زبان مرینت : مانیا به من و ماریانا گفت میخواد یه چیزی بهمون بگه ما هم گفتیم بگو .
گفت راستش من .... من ...... من ... بعد ماریانا گفت تو چی ؟؟؟؟
مانیا گفت راستش من ..... من ...... من عاشق شدم . ماریانا گفت واقعا ؟؟ . بلاخره ازت یه اتو گرفتم 😏😏😏😏 . من گفتم واقعا اینکه خیلی خوبه حالا عاشق کی شدی ؟؟ گفت راستش عاشق دوست ماریانا عالیس . ماریانا دهنش باز مونده بود 😮😮😮😮 .
خیلی خسته بودم برا همسن خوابیدم .
از زبان آدرین : خیلی تنها شده بودم . حتی پلگ هم پیشم نبود یهو ناتالی در زد و گفت آدرین مادرت باهات کار داره . منم گفتم باشه . وقتی رفتم پایین مادرم گفت بیا بشین آدرین . گفتم چشم مادر و رفتم نشستم . مادرم گفت آدرین شنیدم طراحی میکنی ؟؟
درسته ؟ گقتم آره درسته . گفت میخوای از من کمی طراحی یاد بگیری ؟؟ گفتم چرا که نه و شروع کردیم مادرم کلی نکته به من یاد داد منم طراحیم بهتر از قبل شد . ظهر شد رفتم و خوابیدم .
بعد از اینکه بیدار شدم رفتم و دست و صورتم رو شستم . ناتالی در زد و گفت آدرین مادر و پدرت میخوان به بیرون برن مایلن تو هم با اون ها بری گفتم باشه و ممنون . یه پیرن سفید و یه روپوش لی پوشیدم و همینجور یه شلوار لی و کفشای اسپورتم . آماده شدم و رفتم پایین . مادرم بهم گفت اوی پسرم چه زیبا شدی 😍
پدرم هم تایید کرد و گفت درسته 🤩
من از هرودوشون کشکر کردم و از ناتالی خداحافظی کردیم و رفتیم گفتم میخوایم کجا بریم ؟؟ گفتن میخوایم اول به رود سن بریم بعد به برج ایفل و ... پدرم گفت خلاشه تا شب بیرونیم گفتم چه خوب
از زبان آدرین : رفتیم و نشستیم کنار رود سن اونجا یه بستنی فروشی بود پدرم رفت برای هر سه ما آیسپک گرفت .
ما هم ازش تشکر کردیم و شروع کردیم به خوردن . بعد پیاده رفتیم تا رسیدیم به برج ایفل رفتیم نوک نوکش و نشستیم و با هم حرف زدیم بعد مادرم گفت آدرین نمیخوای بری سوییت مرینت و ازش غذرخواهی کنی ؟ گفتم مادرم خیلی دوست دارم اما مرینت دختر خانواده دوپنچنگ نبود . اون دختر خانواده الیزا بود . و کل ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم اون الان به نیویورک رفته . گفتم من واقعا دوستش داشتم اما الان دیگه کاری از دستم بر نمیاد . پدرم گفت بله درسته . شنیدم خانواده الیزا خانواده مدل نیویورک هستند و تیلیاردرن درسته ؟ گفتم بله پدر درسته . و بعد به موزه لوور رفتیم.
بعد به خیابان شانزه لیزه رفتیم و کلی خرید کردیم .
خب دوستان داستان همینجا به پایان میرسه اما بزنید صفحه بعد لطفا 👈👈👈
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
داستان هات محشرن(◍•ᴗ•◍)❤
من عاشق داستان هات شدم ❤️😘
خواهش می کنم بعدی رو بذار🙏😘😍
ممنون گلم ❤ خوشحالم من خیلی وفقته گذاشتم اما نمی دونم چرا تایید نمیشه 😟😟 تستچی جان تروخدا زود تایید کن الان دارم پارت ۱۰ رو مینویسم .
😐🤕😟
عالی بود ثمین جون
ممنون گلم
تست فوق العاده ای بود
فقط خیلی زود کشف هویت انجام شد
سلام عزیزم ممنونم ❣
اممم نمی دونم اما برای اتفاقات بعدی آماده باشید
اقا جان تروخدا تورو حضرت عباس تورو قرآن تورو جان من تورو جان باب و مامانم تورو جان داداشم تورو جان خواهرم تورو جان ۲ تا مادر بزرگم تورو جان اون یدونه پدر بزرگم تورو جان ۴ تا خاله هام تورو جان ۳ تا دایی هام تورو جان دو تا عمم تورو جان ۷ تا عموم تورو جان خودم تورو جان پسر خاله، دختر خاله هام تورو جان پسر دایی و دختر دایی هام تورو جان هرکسی میپرستی تورو جان هرکی رو دوست داری بعدی رو بزار😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
گذاشتم عزیزم 😚
عالیییی بود عزیزم❤❤
ممنونم 😘
سمین است اسمت؟حالا مهم نی این چه کاری بود چرا جداشون کردی و اینکه تیلیاردر💔😐یاعلیییییی عالی بود پارت بعد را بنویس
آره اسمم ثمین هست و اگه به کامنت توحه کرده باشید گفتم که در آخر بهم میرسن و این کارا برای جالب کردنه داستانه 😉
اما خودمم نمی دونم فازم چی بود 💔😂😑
عـــــــــــــــــــــــــــالییی بود ولی بدشد جداشون کردی😢😭😭😭😭😂❤❤❤
ممنون عسلم ❤
در آخر بهم میرست این کارا فقط برای جالب کردن داستانه 😉
اما بیخیال خودمم نمی دونم فازم چی بود 💔😑😂
ممنون از همه
میگم ثامین خوب بود ولی چرا جداشون کردی پیش هم بودن داستان خیلی بهتر میشد هر دوشون رو از هم دور کردی داستان یکم غمگین شد ولی اگه به هم برسونیشون داستانت قشنگ تر میشه مثل داستان داداش کوروش
ممنون نگران نباش در آخر بخم میرسن 😉
این کارا بدای جالب کدن داستانه .
عالی بود ولی دیگه هاک ماث و مایورا نیابید هویت کودکان بفهمند
ممنون باشه .