10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 👑محسن👑 انتشار: 4 سال پیش 295 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوباره من اومدم با قسمت هفدهم و باید بگم که فقط هشت قسمت دیگه از داستان مونده و بعد از پارت ۲۵میرم سراغ فصل دو البته اگه شما ها دوست داشته باشید خب بریم سراغ داستان😊😊
انچه گذشت:رفتیم مدرسه و همه بچه های مدرسه دورم جمع شدن ..................رفتیم وسط و رقصیدیم.....................فکر کنم می خواد ازش خواستگاری کنه................................دوباره نینو اهنگ گذاشت و رفتیم وسط.........................جک از کلویی نینو از الیا مارسل از ادرینا ناتانائیل از الکس خواستگاری کردن که یهو............ خب اگه یادتون اومد بریم سراغ داستان:
که یهو دیدم ادرین جلو من زانو زد و یه جعبه در اورد و گفت باگابوی من بانوی من و عشق زندگیم ایا با من ازدواج میکنی؟؟؟؟؟! منم دستمو جلو دهنم گرفتم و با اول گفتم بله و بعد همو بغل کردیم (فکر کردید بازم بوس کردنه؟!نه اون دیگه برای یکی از قسمت هاست)از زبان لایلا:دیدم ادرین جلو مرینت زانو زد و ازش خواستگاری کرد و اونم جواب مثبت داد منم خوشحالم که اون به ادرین رسید اون بهترین دوستیه که من داشته ام چون اگه اون اول با من دوست نمیشد هیچ کس منو دوست نداشت..از زبان مرینت: بعد رفتیم پیش پدر و مادر هامون که دیدم امیلی منو بغل کرد و گفت دیدی گفتم عروس خودمی گفتم بله حالا فهمیدم بعد دیدم ادرینا پرید تو بغلم و گفت خیلی خوشحالم که تو زن داداشمی گفتم منم خوشحالم برای مارسل که تو زنشی گفت هنوز زنش نشده ام گفتم به زودی میشی بعد گفتم بیا با الیا بریم پیش خانم عاشق پیشه گفت باشه بریم رفتیم پیش الیا و بعد با الیا و ادرینا رفتیم پیش لایلا و بهش گفتم دیدی گفتم می خواد ازت خواستگاری کنه گفت اره حتی فکرشم نمی کردم که اون هم دل داره چون همیشه قیافش پکر بود گفتم منم تعجب کرده ام که تو جواب مثبت دادی گفت چون اون ،هم خوشگل بود و هم تنها بود و کسیو نداشت و منم تنها بودم قبول کردم گفتم مبارکت باشه گفت و همچنین بعد ما رفتیم و به همه بچه ها تبریک گفتیم و بعد از مهمونی رفتیم خونه...........
فردا صبح از زبان مرینت:از خواب بیدار شدم و رفتم پایین دیدم ساعت ۸:۴۲دقیقه هستش یعنی من انقدر زود از خواب بیدار شده ام؟!یه نگاه به حلقه ای که تو دستم بود کردم و یاد دیشب افتادم دیشب بهترین شب عمرم بود امیدوارم همیشه شب های عمرم اتفاق های خوب باشه که البته نمیشه چون بالاخره تو هر زندگی ای اتفاقی میوفته مثل دو روز پیش که لایلا می خواست منو بکشه اما امروز بهترین دوستهای هم هستیم من برای اون هم خیلی خوشحالم چون دیگه تنها نیست و الان تو خونه فیلیکس نزدیک خونه ادرین زندگی میکنند و مادر فیلیکس هم اومده و باهاشون زندگی میکنه مادر و پدر لایلا هم اومده اند ولی تو خونه کناری خونه فیلیکس زندگی میکنن و اون خونه قبلیشون را فروختند و پولش را به نیازمندان دادند..داشتم فکر میکردم که دیدم مارسل اومد پایین گفتم چرا بیدار شدی؟!گفت چون دیگه خوابم نمیومد منم بیدار شدم گفتم منم همینطور گفت به چی فکر میکردی؟!گفتم هیچی به لایلا و اتفاقاتی که براش افتاده فکر میکردم خیلی خوشحالم که الان دروغ نمیگم و کلی دوست داره و در کنار خانواده خودش هست گفت اره منم برای خودم خوشحالم که بالاخره به آرزوم رسیدم گفتم تو که همش یه هفته هست با ادرینا اشنا شده ای اونوقت آرزو داشتی که بهش برسی؟!گفت اره چیه مگه؟!گفتم خوش به حالت من ۷سال طول کشید تا به آرزوم برسم گفت متاسفم اما من خیلی خوش شانسم😝😝گفتم چرا؟!گفت چون هم به عشقم رسیدم هم به خانواده ام و هم اینکه خواهری مثل تو دارم گفتم.....
منم خوشحالم که یه داداش دارم که هم معروفه هم خیلی خوشگل و دختر کشه گفت ممنونم گفتم حالا بسه دیگه بیا بریم تیکی و رودولف را بیدارشون کنیم گفت باشه و رفتیم تو اتاقم دیدم تیکی بیدار شده بعد رفتیم تو اتاق مارسل دیدیم رودولف هنوز خوابه بیدارش کردیم گفتم امروز که مدرسه تعطیله بیا تبدیل بشیم و بریم یکم برج ایفل گفت باشه من گفتم تیکی اسپاتس ان مارسل گفت رودولف بیا زوزه بکشیم تبدیل شدیم و رفتیم برج ایفل..از زبان ادرین:از خواب بیدار شدم دیدم ادرینا هم بیدار شده و رو صندلی نشسته رفتم پیشش و گفتم سلام چیشده چرا تو فکری؟!گفت سلام هیچی داشتم به دیشب فکر میکردم گفتم ولش کن بابا بالاخره باید ازدواج میکردی که گفت به مارسل فکر نمیکردم به لایلا فکر میکردم گفتم چرا؟!گفت چون او هم مثل من به خانواده اش رسید گفتم وللش بیا تا مامان و بابا خوابن بریم یکم دور بزنیم گفت باشه اما باید تبدیل بشیم گفتم باشه گفتم پلگ، پلگ بیا اینجا دیدم نیومد یه پنیر اوردم بیرون دیدم یه دفعه پنیر تو دستم غیب شد گفتم شکمو میخوام تبدیل بشم زود پنیرتو بخور گفت باشه بابا و زود پنیر و انداخت هوا و قورت داد گفتم ای شکمو گفتم پلگ کلاوز ات و تبدیل شدم ادرینا هم تبدیل شده بود رفتیم برج ایفل دیدم لیدی با داداش جونش اومده بیرون رفتیم پیششون ادرینا رفت پیش مارسل منم رفتم پیش عشقم رفتم کنارش و گفتم سلام عجقم.........از زبان مری داشتم با مارسل حرف میزدم که دیدم اژدر اومد پیشش که بعد اون هم کت اومد پیشم و گفت سلام عجقم گفتم سلام عجیجم و اومد تو بغلم.....
گفتم چرا اومده اید برج ایفل؟!گفت چون من و ادرینا زودتر از مامان و بابا مون بیدار شده بودیم حوصله مون سر رفته بود اومدیم اینجا شما ها چرا اومده اید؟!گفتم ما هم مثل شما ها گفت پس ما با هم یکی هستم فکر کنم😀😀😀گفتم اره فکر کنم😁😁بعد گفتم ادرین من فکرشو نمیکردم که بالاخره به تو برسم گفت منم هیچ وقت فکر نمیکردم به لیدی خودم برسم اما بالاخره میبینی که رسیدم ام گفتم اما مگه اونروز که بادیگاردت شرور شده بود گربه سیاه و ادرین کنار هم نبودین؟!
گفت کت نوار که خودم بودم و ادرین هم اون طرفداره بود که هی دنبالم میکرد لباسشم مثل من بود اون ادرین الکی بود گفتم اها اَی کلک پس که اینطور گفت اره اما برای منم سواله که اونروز که خانم مندلیف شرور شده بود مرینت مولتی موس شده بود و لیدی باگ هم کنارش بود گفتم اون یه توهم بود گفت تو هم که خیلی باهوشی، فکر شو میکردم که لیدی باگ از مدرسه خودمون باشه گفتم حالا بسه دیگه من میرم خونه مون که خیلی گشنمه گفت آی گفتی از دست این دو تا مرغ عاشق هنوز با هم حرف میزنن و انگار نه انگار که ما هم وجود داریم گفتم اره راست میگی،بچه هاااا بچه هاااا هوی با شماهام ما گشنمونه اگه صحبت های عاشقانتون تمومه بیایید بریم خونه، از دست شماها مارسل گفت شما ها برید ما هنوز میخوریم حرف بزنیم گفتم حالا درباره چی حرف میزنید؟!گفت درباره آیندمون اینکه دوتا بچه داشته باشیم و یه سگ دیدم ادرینا با گفتن این حرف مارسل مثل🍅🍅🍅شد گفتم بسه دیگه بزارید بعد عقد😂😂😂دیدم هردوشون مثل🍅🍅🍅 شدن منو ادرین از خنده غش کرده بودیم😂😂بعد گفتیم ما رفتیم خدافظ اونها هم خداحافظ کردن من و ادرین دستای همو گرفته بودیم و عاشقانه می رفتیم به سمت خونه هامون که یهو.....
استاد فنگ جلومون سبز شد و گفت سلام ما هم گفتیم سلام استاد گفت چی شده چرا اومده اید بیرون؟!گفتم خب حوصله مون سر رفته بود اومده بودیم یکم تنهایی بیرون نترسید شروری وجود نداره گفت اها گفتم راستی میشه قدرت من رو هم افزایش بدید؟!گفت فعلا که کارش ندارید بزارید برای بعد 😞😞گفتم استاد چی شده چرا ناراحتید؟!گفت منم یه زمانی زن داشتم عاشقش بودم اما یه روز که داشتیم با یه شرور میجنگیدیم تو چین اون شرور عشقم را گرفت و بردش به جایی که من نمیدونم گفتیم اوه متاسفیم براتون گفت اشکالی نداره امل من دلم خیلی براش تنگ شده گفتم نگران نباشید من قول میدم در تعطیلات تابستان میریم و با هم ،هم اون شرور زا شکست میدیم هم خانومتون را نجات میدیم گفت واقعا ازتون ممنونم فو خوب کسی را نگهبان کرده کت گفت معلومه لیدی من بهترین دختره که دیده ام گفتم منظورت نسبت به اون دختراییه که باهاشون بوده ای؟!استاد گفت قضیه چیه شیطونا😜😜گفتم هیچی من در طول ۷ سال خیلی سختی کشیدم چون عاشق ادرین شدم ولی اون اول با لایلا عکس انداخت بعد رفت با کاگامی دوست شد و یه روز همو💏💏کرده اند و خیلی سختیای دیگه استاد گفت عشق سنتی های زیادی داره من خودم وقتی خواستم به عشقم برسم یا نمیشد از معبد خارج بشم یا اینکه برادرهاش نمیگذاشتن گفتم اها پس که اینطور خب ما میریم خونه هامون چون خیلی گشنمون کت گفت آی گفتی خب پس تا تابستان خدافظ استاد گفتم اره خدافظ و رفتیم از زبان استاد فنگ:....
اونا خیلی مهربونند من واقعا خوشحالم که قراره به عشقم برسم ولی خیلی نگرانشم بعد گفتم اونا از پس هر کاری بر میان پس جای نگرانی نیست و بعد رفتم خونه خودم از زبان مرینت(ا:چرا نمیایی از زبان من یا ادرینا یا مارسل؟!فقط از زبان مرینته؟/چون داستان خودمه به تو ربطی داره؟!/نه ببخشید/افرین پیشی خوب/😂😂)وقتی رفتم خونه دیدم مامانم و بابام اومدن جلو منم سلام کردم گفتن کجا بودی ؟!برادرت کجاست گفتم بابا من دو دقه رفته بودم برج ایفل با کت و مارسل و عشقش هم درمورد چند تا بچه داشته باشن و این چیزا حرف میزدن و الانم همینطور حرف میزنن گفتن دو دقه اره؟!یه نگاه به ساعت بکن ببین ساعت چنده نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت ۱۱هستش گفتم ما از ساعت ۸صبح تا حالا بیرون بوده ایم ؟!گفتن نه پس گفتم مامان بابا من و ادرین میخواهیم برای تابستان بریم چین گفتن چرا؟!گفتم چون..و همه چیو بهشون گفتم دیدم مامانم اشک تو چشمش جمع شده گفتم چرا گریه میکنید؟!گفت اون زن مادر بزرگم بود گفتم یعنی استاد فنگ پدر بزرگ شماست؟!گفت اره گفتم میخوای برم بیارمش گفت مگه اینجاست؟!گفتم اره تو پاریسه اون الان با نام استاد فنگ شناخته میشه گفت برو و بیارش اینجا گفتم باشه اما حداقل یه ماکارون بدید من به تیکی بدم و یه کروسان هم به خودم بدین بعد میرم، مامانم گفت باشه اما زود....
بعد از اینکه کروسانمو خوردم تیکی هم ماکارونش را تموم کرد مامانم گفت زود برو دیگه گفتم باشه مامان صبر کن و تبدیل شدم و رفتم در خونه استاد فنگ زنگ در را زدم ولی دیدم کسی درو باز نکرد رفتم تو خونه دیدم همه خونه بهم ریخته و نوشته لیدی باگ من میدونم که تو با فنگ کار میکنی بیا به چین و معجزه گر خودتو بده ولی اگه نیروی کمکی بیاری استاد و زنش کشته میشن بعد دیدم یه مرد قوی هیکل تو خونه و گفت من از طرف کاهن اول اومده ام بالا مقام ترین کاهن بعد از کاهن اعظم گفتم با استاد چیکار کرده اید؟!گفت من زیاد نمیتونم حرف بزنم ولی من طرف شما هام و دارم تظاهر میکنم که دارم برای اون کاهن اول کار میکنم بعد گفتم اینجا چیکار میکنی؟!گفت من از طرف اون ادرس جایی که باید بیایی را اورده ام گفتم من فردا به سمت چین حرکت میکنم اما بهشون بگید اگه آسیبی ببینند خودشون میدونند گفت باشه و رفت منم رفتم خونه و تبدیل شدم مامانم گفت پس استاد کجاست ؟!منم قضیه را بهشون گفتم و برگه را نشون مادرم دادم وقتی نگاه بهش کرد گفت اوووو نه گفتم چی شده؟!گفت این دست خط هیولای تاریکیه گفتم کی؟!گفت هیولای تاریکی اون یه معجزه گر داره و با اون مثل هاک ماث مردم را شرور میکنه تا معجزه گر ققنوس را پیدا کنند اما اون تو خونه مادر من که در وسط شهر شانگهای هست ولی چون وسط شهره و متروکه هست کسی شکی نمیکنه که معجزه گر در اونجا باشه گفتم که اینطور گفت اره اما خیلی مراقب باشید چون اون خیلی قویه گفتم مامان من ۸ساله که قهرمانه این شهرم گفت ۷سال گفتم یه ماه دیگه میشه۸سال گفت چه زود گذشت گفتم اره اما من فردا میرم چین گفت باشه اما تنها نرو گفتم من نميخوام جون استاد به خطر بیوفته اما به ادرین و مارسل و ادرینا میگم که با جت شخصی ادرین بیان و منم با هواپیما میرم مامانم گفت باشه گفتم ممنون مامان😂.......
خب دوستان این قسمت هم تموم شد اما شاید بگید که چرا ۷تا بیشتر نمینویسم اما حجم پارت ها را زیاد کرده ام داستان را زیاد لایک کنید و هر چه تعداد لایک ها بره بالا تر من زودتر پارت ها را مینویسم و ادامه میدم و اینکه داستان رو همراهی کنید چون از پارت۱۸به بعد هیجانی میشه برید بعدی یه چالش داریم😊😊
چالش ما اینکه بگید چندتا دوست واقعی دارید؟!
خب تا بعدی خدانگهدار
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
37 لایک
❤️🖤🗼عالی بود ❤️🖤🗼
🖤❤️چالش :من دوتا دوست واقعی دارم❤️🖤
عالی بود
چالش ما اینکه بگید چندتا دوست واقعی دارید
من یکی
عالی 😍
2 تا دوست واقعی دارم 😍
من از همه بیشتر دارم
راستی پارت بعدی رو نوشتی کی میاد
من تا پارت ویژه نوشته ام
من چهارتا دوست واقعی دارم
🐞🐞🐞🐞💞💞💞😍😍😍
عالی بود عاااااااآاااااااااااااااااااالی
ممنونم
عالی❤
ممنون