20 اسلاید صحیح/غلط توسط: Anahita انتشار: 3 سال پیش 386 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
وانشات تکپارتی ولی طولانی از ا٫ت (شما) و جیمین!
بدون توجه به اطرافش و بقیه دانشآموزانی که در راهرو در حال حرف زدن یا قدم برداشتن بودند، به سمتش دوید و روی کمرش پرید. دستهایش را دور گردنش نگه داشت و پاهایش را دور کمرش حلقه کرد تا مبادا از روی پشتش بیافتد. چانهاش را روی شانهی جیمین گذاشت و کنار گوشش، با لحنِ پرانرژی و همیشگیاش، همراه با لبخند گفت:«جیمین! امشب خونهی من دعوتی! بی چون و چرا باید بیای!»
جیمین متوجه نگاه خیرهی بقیه دانشآموزان شد، به اطراف نگاهی کرد. برخی از بچهها با لبخند و برخی دیگر با حسادت به سال اولیهای دبیرستانشان نگاه میکردند. نگاهش را سمت ا٫ت¹ داد، با لبخند همیشگیاش، در حالی که کمی نگرانی در آن مشخص بود، گفت:« باشه باشه… حالا بیا پایین… ممکنه بیافتی و آسیب ببینی!»
ا٫ت با لبخندی بزرگ از پشتش پایین آمد و جلوی او ایستاد. دستانش را پشت کمرش قفل کرد و با لبخندی چشم بسته گفت:« پس امشب میبینمت! یادت نره!» سپس بدون اینکه منتظر پاسخ جیمین بماند، از کنارش رد شد و شروع به دویدن کرد. جیمین در حالی ریز ریز میخندید، به رفتن ا٫ت نگاه میکرد.
جیمین در حالی که هودی خاکستری رنگ همراه با شلوار جین مشکی بر تن داشت، زیر آسمان قرمز و نارنجی رنگ که بخاطر غروب خورشید اینگونه شده بود، در راه خانهی ا٫ت در حال حرکت بود.
وقتی به خانهی ا٫ت رسید، دستش را سمت زنگ خانه برد تا آن را فشار دهد ولی متوجه شد که در خانه، باز است. کمی نگران شد، با نگرانی لب زد:« نکنه اتفاقی افتاده باشه؟» در خانه را به آرامی باز کرد و داخل خانه سرک کشید. خانه در سکوتی عجیب فرو رفته بود. هیچ کدام از لامپها روشن نبود برای همین خانه بسیار تاریک بود و هیچ چیز مشخص نبود.
ناگهان لامپهای خانه روشن شدند و کاغذ های رنگی از بالای سرش پایین ریخت. به جلویش نگاه کرد و با ا٫ت همراه با شش نفر از دوستانش، رو به رو شد. ا٫ت لباس سفید و آستین بلند بافت، همراه با دامنی تا زیر زانوهایش و به رنگ مشکی، پوشیده بود. موهایش را حالت گوجهای شکل درست کرده بود و مثل همیشه لبخند بزرگی روی صورتش داشت.
هر هفت نفر، با صدای بلند و پر انرژیای خطاب به جیمین گفتند:« تولدت مبارک جیمیـــــن!!!»
آن شب به همه خیلی خوش گذشت، به خصوص با کوبیده شدن کیک بر روی صورت جیمین توسط پسرا؛ البته حرفها و شیطونیهای ا٫ت هم بود که جمع رو شادتر میکرد. جیمین با خوشحالی وصفناپذیر و زیادی به دوستانش و م.ع.ش.و.ق.هاش نگاه میکرد.
در طول جشن، جیمین از طرف پسرا کادوهای زیادی دریافت کرد ولی هر چی منتظر کادویی از طرف ا٫ت بود، چیزی ندید. کمی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد، در هر حال همین که یاد تولدش بود و همچین جشنی گرفته بود، برایش کافی بود!
وقتی که پسرا از ا٫ت و جیمین خداحافظی کردند، ا٫ت بلافاصله کت مشکی رنگش رو همراه با کیف سفیدش برداشت، دست جیمین رو گرفت و به سمت در خانه به دنبال خودش کشاند. با لبخند بزرگی گفت:« بیا بریم جیمین! نوبت کادوی منه!»
* * * ا٫ت به انگشت اشارهاش به نیمکت روبهرویشان اشاره کرد و گفت:« بشین اینجا تا من برم و بیام!» سپس مثل همیشه بدون انتظار برای پاسخی از طرف جیمین به سمت مغازهی حیوانات خانگی یا همان پتشاپ که آن طرف خیابان بود، حرکت کرد. جیمین به دور شدن ا٫ت نگاه کرد و یا کنجکاوی زمزمه کرد:« پتشاپ؟… یعنی کادوی من یک حیوونه؟»
بعد از چند دقیقه ا٫ت در حالی که یک موجود کوچک و سفید-خاکستری رنگ در دستانش بود، با صدای بلند و پر انرژیای اسم جیمین را از همانجا [آن طرف خیابان] صدا زد. وقتی جیمین نگاهش را به او داد با لبخندی چشم بسته و دندوننما، حیوون یا همان سگ کوچک و سفید-خاکستری را بالا گرفت و به جیمین نشان داد.
سپس بدون توجه به ماشینهایی که در خیابان در حال حرکت بودند و با هیجان زیاد به سمت جیمین دوید. جیمین نیز از جایش بلند شد و منتظر آمدن ا٫ت شد. ناگهان صدای بوق گوشخراش ماشینی در نزدیکی شنیده شد. ا٫ت به سمت راستش نگاه کرد که با چراغهای ماشین رو به رو شد.
خشکش زده بود و قادر به حرکت نبود. هر چه راننده بوق میزد، نمیتوانست به خودش بیاید و از جایش تکان بخورد. مثل اینکه ترمز ماشین خراب شده بود و کنترل سرعت زیادش دست راننده نبود.
جیمین که شاهد صحنهی رو به رویش بود با داد و ترس اسم ا٫ت را صدا زد که شاید از جایش تکان بخورد؛ ولی وقتی ا٫ت به خودش آمد، میدونست که دیر شده است برای همین سگ کوچک را به طرف دیگر پرت کرد و با لبخندی ملیح به جیمین نگاه کرد، درد شدیدی در کل بدنش، حس کرد. ماشین به سرعت به ا٫ت برخورد کرده بود.
با بهت، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به سمت م.ع.ش.و.ق.هاش که روی زمین افتاده بود، دوید. کنارش روی زمین زانو زد و به چهرهی زیبایش که حال در خون غرق شده بود، نگاه کرد.
بقیه مردمی که در همان اطراف بودند یا با شوک و یا با ناراحتی در حال نگاه کردن بودند؛ جیمین در حالی که اشک روی گونههایش سر میخورد، با داد خطاب به آنها گفت:« یک نفر آمبولانس خبر کنه! همینجوری نگاه نکنید!»
* * * جیمین ۱۸-۱۹ ساله در حالی که سگ کوچکی در دستانش بود، وارد اتاق ا٫ت شد. آن سگ هدیه ا٫ت به جیمین بود. بعد از سه سال، نسبت به قبل کمی بزرگتر شده بودند! میشه گفت تقریبا تمام پرستارهای آن بخش جیمین را میشناختند؛ زیرا او هر دو یا سه روز، به مدت چند ساعت به بیمارستان میآمد.
سگ را روی زمین گذاشت و روی صندلیای که کنار تخت ا٫ت بود نشست. به ا٫ت که به خواب عمیقی فرو رفته بود خیره شد، با بغض و لبخندی غمگین شروع به حرف زدن کرد:« سلام ا٫ت! امروز تولدمه! قراره نوزده سالم بشه! دقیقا سه سال پیش بخاطر تصادف با ماشین به کما رفتی….»
سگ سفید-خاکستری رنگ به طرف جیمین رفت، اشکهای جیمین، به آرامی شروع به ریختن کردند، با ناراحتی و گریه ادامه داد:« قول میدم از این کوچولو مواظبت کنم! بعد دوسون² این حیوون کوچولو همیشه کنارمه! لطفا بیدار شو ا٫ت… میخوام دوباره با هم تولدم رو جشن بگیریم! هر سال بدون گرفتن جشن منتظرت میمونم… هر شب خواب اون اتفاق رو میبینم… چرا بیدار نمیشی؟… دلم برای انرژیت و خندیدنت تنگ شده… لطفا بیدار شو…!»
20 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
عالی🌝🤍
شدیدا خوشگل بود❤❤❤❤
سلام کیوتم🍓
ما داریم یه گروه جدید تشکیل میدیم به اسم 🆁🅾🅲🅺🅴🆃 🅿🆄🅽🅲🅷 راکت پانچ و اسم فندومش 🄱🅁🄰🅅🄴 برایو که اعضاش فقط دخترن🍊
و تعداد اعضا 6 نفره☕
5 عضو گروه پیدا شده به 1 نفر دیگه نیازه☁
اگه میخای عضو بشی برو به نظرسنجیمون به اسم [LOU] و بیو بده و بگو میخوای عضو بشی 🧊
ععععرررررررررررررر اشکم در اومد