پارت2رمان قهرمان ابدی نویسنده کیوتمون:Baran
صبح اون روز خواستم برم قدم بزنم
به پدرم که دیگه مطمعن شدم پدرمه
گفتم چندتا سرباز با هام بیاد
هوایی خوبی بود
و یه صبح زیبا
اما فکنم فقط برای من
چون اون روز اونو دیدم
یه دختر
توی باغ آلبالو بود
میخواست آلبالو برداره اما قدش نمیرسید
برای همین رفتم جلو تر از سربازا گفتم خودم میرم
رفتم پیشش گفتم : ام چیزه میخوام برات یعنی بزات نه بخشید براتون آلبالو بچینم
آخه چون قدت یعنی قدتون نمیرسه 😅
اون گفت : تو پسر پادشاهی
من : چیزه نه یعنی خیر نه یعنی ارهههه😅😅😅😄😄
اون گفت : اسمت چی
من : هینوشته
من: اسم تو چی
اون : خوب راستش من از قلمرو اسمراک ها هستم با این که هیچ نسلی ازشون نمونده !!!
اون: اسم من میرایسه هست😊
یدفگی حواسم نبود گفتم : من یک نسل از اسمارک هام
میرایسه:😶
من:😫
یدفگی دیدم سربازا دارن صدام میکنن
پرنس هینوشته وقت رفتنه
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
پارت بعددد
عالی بود 💙
مرسی قشنگم💜