
سلااام من آینازم و این اولین تستمه نویسنده رمان قهرمان ابدی هم دوست کیوتم Baran

رمان انیمه ای تو خونه بودم تازه بیدار شده بودم پدر بزرگم گفت : میخوام یه چیزی برات تعریف کنم شروع کرد به تعریف کردن گفت: تو یه قصر ملکه و پادشاهی زندگی میکردن روزی ملکه باردار میشه پسری به دنیا میاره که موهای قهوی روشن و چشم های آبی داره اما بخاطره این که این پسره کوچک آخرین باز مانده از نسل اسمارک هاست خیلی ارزش منده و نیرو های خاصی داره من از پدر بزرگ پرسیدم چرا اینو به من میگی؟ بهم گفت آخه پسره شاه گم شد و الان دنبالش میگردن من : سن اون پسر الان چقدر؟ پدر بزرگ : فکرکنم هم سن تو هست یدفگی دیدم یکی درو به زور باز کرد بهش گفتم اینجا چی می خوای؟ اون منو به زور برد به قصر فرمانروا
رمان انیمه منو به زور به قصر پادشاه برد وقتی به اونجا رسیدم با خودم گفتم اینجا چقد بزرگه رفتیم توی قصر منو بردن پیشه پادشاه به پادشاه گفتم از من چی میخوای؟ پادشاه:چند سالته؟ من: ۱۵ سالمه پادشاه : فکنم داستان گم شدن پسرمو می دونی تو پسر منی...
رمان انیمه هنوز تو شوک بودم که من پسر فرمان روام ولی خب پدر بزرگ گفت اون پسر موها قهوی روشن و وچشمای آبی داشته خب منم همین طوریم صبح بعدش به پادشاه گفتم میخوام برم بیرون گفت : تنها نمی تونی بری باید ۳ سربازم باهات بیاد من گفتم : هنوز معلوم نیست که من پسرتم پس بهم دستور ندع 😐 پادشاه : متونی امروز تنها بری اما برات خطر ناکه من:😤 رفتم بیرون .همه با تعجب نگاهم میکردن حتی بهم احترام هم میزاشتن دیگه صبرم سر اومد داد زدم من پسر فرمان روا نیستم😡😡 بیشتر با تعجب نگام کردن من بدو بدو رفتم جای ساحل تا شب لب ساحل نشستم و گریه کردم و به این فکر کردم چرا این جوری شد یدفگی دیدم یکی شمشرو رو گردنم گذاشت ...
رمان انیمه اق یکی یه شمشیر رو گردنم گذاشت انقد ترسیده بودم که قلبم تند تند میزد یدفگی اون گفت:بدونه این که دادو بیداد کنی از جات پاشو وگر نه........ سریع پاشدم منو سوار کشتی کرد قیافه هاشون به دزد دریایی میخورد سوار کشتی شدم خواستم فرار کنم اما منو گرفت حولم داد خوردم زمین سرم خورد به جایی نفهمیدم چی شد اما بی هوش شدم چشمامو باز کردم دیدم دست و پاهامو بستن داد زدم از من چی میخای 😬 گفت بخاطرت پول زیادی در میارم من هم ترسیده بودم هم عصبانی یدفگی کشتی رو موج بزرگی رفت من از همین فرصت استفاده کردم وپریدم تو آب بهوش که اومدم تو قصر بودم همه چیز رو تار میدیدم تا این که یکی اومد بالا سرم اون فرمانروا بود تاری چشمام بهتر شد اون گفت: بهت گفتم خطر ناکککه😡 بهش گفتم منو چجوری پیدا کردی گفت تو ساحل بیهوش بودی و دست و پاهات بسته بود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلومممم سمی من🐜😐
ادمین لفطا پینم کن بوس ب کلت🐜😐
فالو=بک🐜😐
زیر 1دقیقه بک میدم🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
فالو=بک🐜😐
دنبالی داستانت بسیار زیبا
وایی خیلی داستان عالیه ایه .فقط کاش یکم جزئیات و مقدمه چینی بیشتری داشت خیلی یهویی وارد داستان شدیم اما به نظرم داستان خوبیه لطفا پارت بعدی
خیلی عالی بود و بهتر میشه ک جزئیات بیشتر به کار ببری ^^❤
💜💜💜💜
عالییییییی! •-•`🍓🌸
وشحالم که خوشت اومده گلم💖
منو 600 تا کنید یعنی انفالوم کنید دلیل دارم حالا شمام کنین😐💔لطفااااااااااااا🥺💕
دنبال شدی کیوت💖