سلام سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه خب برین بخونین🥰
بابام: چی! بچه میمردی زودتر بگی!
من: اما بابا همین الان دیدم...
بابام: دیگه ساکت شو! الان میام خونه!
تلفن رو قطع میکنم و کنار مامانم میشینم.
میگم: مامان،تو رو خدا پاشو! لطفا!
تا اینکه بعد از نیم ساعت بابام میرسه و بدو بدو مامانم رو میزاره تو ماشین.تیفانی و سوکی رو میبینم که با نگرانی به مامان نگاه میکنن.
منم سوار میشم و به سمت بیمارستان حرکت میکنیم.
به بیمارستان میرسیم و بابام با پرستارا حرف میزنه و میان به اتاق و مامانم رو رو تخت میزارن و ماسک اکسیژن و اینا میزنن،بعد من و سوکی و تیفانی و بابام دور مامانم میشینیم.سوکی گریه میکنه و تیفانی و بابا هم نگرانن.
منم که بدجور ترسیدم و با نگرانی به مامانم نگاه میکنم.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
ج.چ: خیلیییی حدس میزدم داستانت اینجوری بشه دوتا حدس دیه هم دارم یکیش اینکه بابایه ایوی اونو میکنه بیرون یکی دیش اینکه داستانت ماورائی هس😐
خب چیزه اره خب بری پارت های بعدی رو ببینی میفهمی ولی از آخرش خوشم نیومد و اینا پس عوضش کردم تو پارت های بعدی ببینی هست
اها
مرسی
چ.ج: خیلیییی🥲💔🥹
داستانت عالیه ادامه بده🫶🏻🫶🏻🫶🏻😍😍😘
حتمااا ادامه میدم❤❤
البته اگه حمایتا کم بشه..🥀🥀
امیدوارم حمایتا زیاد بشه🥰♥
ههههه فقط ۲ تا لایک خورده😭