
سلام سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه خب برین بخونین🥰
بابام: چی! بچه میمردی زودتر بگی! من: اما بابا همین الان دیدم... بابام: دیگه ساکت شو! الان میام خونه! تلفن رو قطع میکنم و کنار مامانم میشینم. میگم: مامان،تو رو خدا پاشو! لطفا! تا اینکه بعد از نیم ساعت بابام میرسه و بدو بدو مامانم رو میزاره تو ماشین.تیفانی و سوکی رو میبینم که با نگرانی به مامان نگاه میکنن. منم سوار میشم و به سمت بیمارستان حرکت میکنیم. به بیمارستان میرسیم و بابام با پرستارا حرف میزنه و میان به اتاق و مامانم رو رو تخت میزارن و ماسک اکسیژن و اینا میزنن،بعد من و سوکی و تیفانی و بابام دور مامانم میشینیم.سوکی گریه میکنه و تیفانی و بابا هم نگرانن. منم که بدجور ترسیدم و با نگرانی به مامانم نگاه میکنم.
که مامانم به هوش میاد و میگه: اوه چی..چه اتفاقی افتاد؟..اینجا..کجاست؟! من ماجرا رو توضیح میدم و بعد همینجوری ساکت میشینم. آگاتا: آه...حالا فهمیدم..ببینین،من یه مریضی شدید دارم که بهتون ن..نگفتم... لطفا مواظب خودتون باشین،دوستتون...دوستتون دا..ر..م و م-ی-م-ی-ر-ه..... من بلللللند فریاد میکشم و هق هق گریه میکنم و مامانم رو بغل میکنم و سوکی هم گریان به سمت مامان میاد،تیفانی هم با ناراحتی و گریه کنان مامان رو بغل میکنه و میگه: مامان! پاشو! مامان پاشووو! نه تو رو خدا نه نه نه! بابام هم با تعجب و ناراحتی به سمت مامان میاد و مامان رو تو آغوشش میگیره و گریه میکنه....
از بیمارستان بیرون میایم و برای مامان قبر و اینا میگیرم بعد کارا سر قبرش میریم و همه گریه میکنیم...به خصوص سوکی،سوکی چون از همه کوچیکتره خیلی دل نازک تره.. بعد از حدود ۴۰ دقیقه به خونه میریم و من یه پیرهن سیاهم رو میپوشم و تیفانی هم یه تیشرت و شلوار سیاه،بابام هم یه پیرهن سیاه،سوکی هم چون لباس سیاه نداره طوسی میپوشه. نزدیک شبه و من و تیفانی داریم آشپزی میکنیم،بابام توی اتاقشه و در رو بسته،سوکی هم به عکس مامان نگاه میکنه و گریه میکنه. شام نودل داریم،به همراه کمی سوشی از قبل مونده. من سوشی میخورم چون سوشی رو مامان درست کرده بود...دستپختش رو دوست داشتم. همگی با هم شام خوردیم و همه به هم شب بخیر گفتن و به اناقشون رفتن. اما من خوابم نمیبرد...مگه کی میتونست با این وضعیت بخوابه؟ تا اینکه صدای پا شنیدم! اروم از اتاق اومدم بیرون و نگاه کردم،یه سایه دیدم،سایه ی تیفانی بود! آروم آروم به طرفش میرم اما متوجه من میشه و روشو به سمت من برمیگردونه. من: تیفانی! داری به چی فکر میکنی؟ تیفانی: باید بریم دنیای مردگان! اونجا میتونیم مامان رو برگردونیم! من: چی! تیفانی چی داری میگی دنیای مردگان؟ مگه کی میتونه بره اونجا؟! من نمیفهمم منظورت چیه! تیفانی: باید...باید سوفی رو پیدا کنیم! اون باید بدونه اون عاشق سحر و جادو و چیزای عجیب غریبو ترسناکه! باید پیداش کنیم تو میدونی اون کجاست؟ من: سوفی؟! اما اما سوفی رفته توکیو! چجوری میخوایم بریم اونجا؟! تیفانی: یه فکری دارم... ادامه دارد...
خب بچه ها این پارت هم به پایان رسید حالا دیدین با اینکه لایک ها ۷ تا نشده بود گذاشتم پس لطفا این پارت حداقل ۵ لایک بخره نخوره نمیزارم و به خودتون بستگی داره اگر لایک نمیخورد به دوستان و عاجی هاتون معرفی کنین تا اونا هم لایک کنن مرسی ممنون خدافظ🥰👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ج.چ: خیلیییی حدس میزدم داستانت اینجوری بشه دوتا حدس دیه هم دارم یکیش اینکه بابایه ایوی اونو میکنه بیرون یکی دیش اینکه داستانت ماورائی هس😐
خب چیزه اره خب بری پارت های بعدی رو ببینی میفهمی ولی از آخرش خوشم نیومد و اینا پس عوضش کردم تو پارت های بعدی ببینی هست
اها
مرسی
چ.ج: خیلیییی🥲💔🥹
داستانت عالیه ادامه بده🫶🏻🫶🏻🫶🏻😍😍😘
حتمااا ادامه میدم❤❤
البته اگه حمایتا کم بشه..🥀🥀
امیدوارم حمایتا زیاد بشه🥰♥
ههههه فقط ۲ تا لایک خورده😭