
سلام این داستان با متنه ادبیه و مثله دیگر تست ها به زبان خودمونی نیست .
ایزومی ۱۴ سال دارد . او در سن ۸ سالگی برادر خود را از دست داد . او بسیار عاشق برادرش بود . نام برادرش کازوتو بود . چشمانه برادرش مانند دریا آبی و زیبا بودند و هر زمان به دریا نگاه میکرد یاد برادرش می افتاد . او زمانی به دریا مینگرید با خود میگفت شاید برادرم حال که از دنیا رفته است به این دلیل که چشمانش ماننده دریا و دلش مانند دریایی زیبا صاف در زندگی جدیدش تبدیل به ماهی شده و به این دلیل است که من هر زمان به دریا نگاه میکنم ، او هم مرا نگاه میکند و من حضور او را حس میکنم.
روزی ایزومی در کنار دریا صدفی زیبا دید و میخواست او را به خانه ببرد . ایزومی زمانی که داشت به سمت خانه میرفت با خود گفت این صدف خیلی زیباست و اگر من بخواهم زیبایی او را تماشا کنم باید اورا در جای زیبایی تماشا کنم ، اما من کجا میتوانم این صدف را بگذارم که زیبایی اش را تماشا کنم ؟!
زمانی که در این فکر بود به یاد دریا افتاد و با خود گفت چرا که نه ! من میتوانم با استفاده از یک تنگ دریای خودم را بسازم در آن صدف هایی زیبا بگذارم و همینطور صدفی که امروز پیدا کردهام . میتوانم در آن سنگ های گران بها و درخشان بگذارم تا براق تر و در دید بیشتری باشد .
از زبان ایزومی میشنویم : حال که من تمام تزئینات و کار های لازم را انجام دادهام این تنگ زیبا شده ولی میخواهم برای باری دیگر در امروز به دریا سری بزنم و برای مدتی طولانی همینطور به آن خیره شوم .🌊 از زبان راوی (قصه گو) : او در حال رسیدن به دریا با پسری بر خورد کرد و هر دو بر زمین افتادند . هر دو از هم عذر خواهی کردند و لیریا به راه خود ادامه داد و به دریا رسید . در حالی که کنار دریا بود به با پسری بر خورد کرد افتاد و بیشتر که فکر کرد چیزی نظر او را جلب کرد !
با خود گفت :《 چشمان آن پسر چقدر به چشمان برادرم شباهت داشتند تا به حال کسی را ندیده بودم که چشمانی اینقدر شبیه به چشمانه برادر داشته باشد ! هیچ کس اینقدر چشمانش شبیه به چشمانه برادر نبوده و نخواهد بود. چشمان برادرم آنقدر زیباست که قابل توصیف نیست و در آن چشم ها احساساتی دیده میشود که هیچ جا مانندش پیدا نمیشود . نکند او برادرم است اما در جسمی دیگر در زمانی دیگر به دنیا آمده است (معنی : او میگوید که نکند برادرش دوباره متولد شده اما در بدن انسانی دیگر ) .
از زبان راوی : او در همان لحظه به سمت خانه دوید و دوباره با آن پسر بر خورد کرد . او بسیار ترسیده بود میگفت من یک ساعت پیش در همین جا با این پسر برخورد کردم . نکند زمان دوباره تکرار شده اما با کمی تغییر ؟! همان موقع بود که پسر صبرش تمام شد و به ایزومی گفت ایزومی من تو را به یاد دارم من برادرت هستم. لیریا با اشک هایی که ماننده رودی پر سرعت بر زمین ریختند و همان زمان ایزومی بر آغوش برادرش پرید و آن را طوری در آغوش گرفت که میشد هر گونه احساسات را در آن چشمان و آن آغوش دید . کازوتو به ایزومی گفت که من بسیار تو را دوست و تو از کل دنیا برایم عزیز تر هستی تو خواهر من هستی و من تو را با هیچ چیز دیگری عوض نمیکنم و ایزومی هم در جواب گفت من هم . آن ها به هم بسیار علاقه داشتند بنابراین آنها برای همیشه با هم مثل یک برادر و خواهر واقعی زندگی کردند ☆ پایان ☆ بچه ها امیدوارم از این داستان با متن ادبی خوشتون اومده باشه دوستون دارم خدانگهدار.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چقدر کم بود......