

بلاخره بیدار شدی.دیپر: تو..کی ....هس....تی؟. ...:خاک تو سر حافظت کنم. دیپر:منظو..رت...چی..عه؟. اون شخص یه دونه زد تو سرم. ....:منظورم اینه که آدم خواهر خودشم فراموش میکنه؟. دیگه تونستم واضح ببینم اون میبل بود! دیپر:سلام میبل باور کن تار میدیدم تشخیص ندادم😑. میبل:باشه بابا من مگه چیزی گفتم؟"خاک توسرت چرا حالا تو خیابون خوابیدی؟". دیپر:من تو خیابون نخوابیدم.... یه لحظه هر دو تامون سکوت کردیم بعد داد زدیم:چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!. دیپر:من تونستم ذهنت رو بخونم؟؟. میبل:فکر کنم من بلند گفتم😁. دیپر:شاید....میبل پرید وسط حرفم و گفت: انقدر فکر نکن حالا توضیح بده چی شد؟. دیپر: راستی من کجام؟. میبل:اتاق پاسیفیکا. دیپر:تو چجوری منو اوردی؟. میبل:من تو مدرسه یه چیز جا گذاشته بود بخاطر همین من و پاسیفیکا رفتیم مدرسه وقتی اومدیم بیرون یه ادم دیدیم رو زمین افتاده نزدیک رفتیم دیدیم تویی و اوردیم اینجا. دیپر:خب من داشتم میرفتم خونه که یهو یه صدای خیلی بدی اومد سرم خیلی درد گرفت و سرگیجه هم داشتم و اونقدر حالم بد بود بیهوش شدم حالا بقیشو خودت میدونی دیگه...میبل:جدیدا توهم میزنی. عصبانی شدم:واقعیه😡. میبل:باشه بابا جوش نیار راستی مامان و بابا دارن میان دنبالمون. دیپر:باشه... مامان بابا اومدن و با کلی بدبختی رفتیم خونه... من توهم نزدم شایدم زدم؟ ولی نزدم اون صدا واقعا وجود داشت اَههه

خدااایاااا.رومئو*(داستان از زبان من است) دیپر کلی با خودش فکر کرد و کلکل کرد تا آخرش خوابید...دیپر* چشامو که باز کردم یجای خیلی عجیب دیدم (همونجایی که فورد اولین بار بیل رو میبینه) یهو یه شخص پدیدار شد اصلا نمیشد دیدش انگار سایه بود(انیمه خانه سایه ها رو اگه دیدید منظورم رو میفهمید) اومد نزدیکم. سایه:سلام درخت کاج. وایسا اون گفت درخت کاج!!!!! امکان نداره مگه اون نمرده؟؟.دیپر:منظورت از درخت کاج چیه؟!. سایه:اونجوری نگام نکن من بیل نیستم اون توی مجسمش زندانی شده...دیپر:منظورت چیه که تو مجسمش زندانیه؟!. سایه:خب باشه توضیح میدم برنامه شل صورتی و میبل!!!دیپی بیدار شوو. از خواب پریدم میبل بود و دوباره برنامه گذاشته بود ای بابا داشت توضیح میداد ولی نباید به میبل بگم که چی شد چون دوباره میگه توهم زدم. میبل:دیپر انقدر فکر نکن بیا با ما بازی. دیپر:نه الان حوصله ندارم میبل. وای خدا منظورش چی بود اون بیل رو میشناخت؟ولی بیل مثلثیه ولی اون سایه آدم بود..چیکار کنم؟؟. ساعت رو نگاه کردم ساعت ۷ بود!!! دیپر:میبل ۳۰ دقیقه دیگه باید مدرسه باشیم بدو عجله کن. میبل که انگار تازه یادش اومد پرید هوا. میبل:واییییییییییی حواسم نبود بدو بریممممم. بدو بدو حاضر شدیم و رفتیم مدرسه....چند دقیقه بعد* بلاخره رسیدیم وارد حیاط شدم ارجن رو دیدم که خیلی مشکوک داشت میرفت دستشویی و حواسش بود کسی نبینتش!
خیلی آروم دنبالش کردم ارجن ایستاد و من پشت یه بوته قایم شدم. یهو ارجن افتاد زمین و بلند شد. ارجن:چرا گذاشتی برم توی بدنم؟! هی کجایی؟؟. دیپر:"وای اینجا چه خبره؟" یهو یه شخص ظاهر شد کپ اونی که تو خواب دیدم بود. مثل سایه بود.شناور بود. سایه:اینجام بابا داد نزن همه میفهمن. ارجن:بزار بفهمن تو منو مجبور به کارای خیلی بدی کردی خسته شدم اصلا چرا افتادی دنبال من؟؟؟ سایه: اولن من نمیزارم بفهمن،دومن این یه معامله بود که خودت قبول کردی،سومن چون تواین مدرسه یه نفر بود که فقط تو میتونستی بهش نزدیک شی. ازجن:کی؟. سایه نزدیک ارجن شد و چونش رو گرفت:دیپر پاینز.

چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟!!!! اون دنبال منهههه. ارجن:بهش کاری نداشته باش اون هیچ ربطی به این ماجرا نداره!. سایه:ببین تو خیلی اونو اذیت کردی البته بهتره بگم من اونو خیلی اذیت کردم و خب اون حرفت رو بنظرت باور میکنه که بخوای ماجرا رو بگی؟ ارجن:خیلی عوضی هستی. سایه:نشد دیگه من بد نیستم فقط میخوام برادر بی احتاطم رو برگردونم و برای این کار به اون نیاز دارم نگران نباش من به اون صدمه ای نمیزنم. ارجن:من بهت اعتماد ندارم پای معامله گفتی که میخوای برادرت رو برگردونی و به کمک من نیاز داری و به منم گفتی میتونی منو از تو سری خوری بودن در بیاری ولی.... سایه:خب به کمکت نیاز دارم و اره گفتم الان توسری خوری؟نه همه ازت میترسن به لطف من! ارجن:من اینو نمیخواستم.. سایه :دیگه دیره ولی میزارم امروز تو بدن خودت باشی. و سایه ناپدید شد وای اون یعنی برادر بیله؟؟من نمیفهمم ارجن داشت میومد سمت بوته وای خدایا الانه که لو برم ارجن رد شد و انگار منو ندید؟! با عجله رفتم کلاس نشستم رو نیمکت... ارجن اومد کلاس و جاش نشست یه نگاه بهم کرد و سریع اونور رو نگاه کرد توماس اومد طرفم:سلام دیپر. دیپر:سلام.
ارجن:توماس ولش کن حوصلشو ندارم... توماس:باشه ارجن. و رفت سرجاش اینجا چخبره؟؟ باید با ارجن صحبت کنم رفتم طرف اون که معلم اومد و سریع نشستم سر جام. معلم:بچه ها امروز میریم اردو همونطور که یه هفته پیش گفتم. وای اصلا اردو رو یادم نبود...همه پاشدن و داشتن میرفتن به سمت اتوبوس. میبل:ذیپر! بدو جا میمونی. دیپر:دارم میام.با میبل رفتم. در اردو* معلم یه کیسه گزاشت روی میز. معلم:بچه های عزیزم توی این کیسه نام های چادر ها(چادر های اسلامی نه ها چادر های مسافرتی😑)هستن بردارید و هر چادر دو نفره هستن. عالی شد قراره با کی بیفتم؟...تقریبا اخرین نفرات موندن که منم جزوشون بود رفتم و به کارت برداشتم زمرد؟ خب بهتره برم طرف چادرم. دیپر:بلاخرههه...خب باکی هم چادری ام؟امیدوارم با ارجن با توماس نیفتاده باشم..ارجن:ولی افتادی.. پریدم هوا اون ارجن بود! یعنی واقعا اون سایه تسخیر کرده بود؟؟ اگه اینطور باشه زیاد ازش بدم نمیاد.. دیپر:منظوری نداشتم.ارجن:نه حق داری ببخشید.. باید در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم..دیپر:چ..چی؟. ارجن:خب...ساعت چنده؟. (بعد خنده عصبی کرد) دیپر:ساعت شیشه. یه لحظه ازجن مکس کرد بعد داد زد:چیییییییییییییییی؟؟؟وقتم داره تموم میشههههه!!!!. ارجن دستمو گرفت و برد تو چادر و .....
بابای😐💛
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالب بود:)
جالب بود:)
ممنون