
خب خب میدونم یه مدت نبودم ببخشید😁ولی الان با پارت دوم این داستان اومدم🤩چند بار گذاشتمش ولی ناظر بررسیش نکرد🥺ناظر جون اگه حوصلت نمیشه بررسی کنی از الان بگم هیچی نداره توش🙂
موقع شام مک گونگال سخنرانی میکنه: خب یک سال دیگه توی هاگوارتز میدونم که پارسال اتفاق ناخوشایندی پیش اومد که باید سعی کنیم فراموشش کنیم... هیلی به ابونی گفت: اتفاق ناخوشایند؟؟؟؟ خواهر منو کشتن توی این مدرسه... ابونی: خودت رو ناراحت نکن... مک گونگال ادامه داد: مقرراتمون برای امسال کمی فرق میکنه اول اینکه رفتن به جنگل ممنوعه دوم اینکه هیچکس حق نداره به راهرو شماره 5 نزدیک بشه... صدای پچ پچ افراد به گوش میرسید که اعتراض میکردن... هیلی: چرا؟... امیلی: منم نمیدونم... مک گونگال: ساکت! ساکت! این کار یه دلیل داره که لازم نیست چیزی بدونین فقط اینو بدونین که هرکس به راهرو نزدیک بشه مجازات سنگینی داره خب دیگه بفرمایید شام رو سرو کنید...
وقتی شام تموم شد همه به سمت خوابگاه رفتن اما هیلی منتظر موند... ابونی: بیا دیگه هیلی باید بریم خوابگاه ریونکلا... امیلی: اره دیگه بیا هیلی... هیلی: صبر کنین من یه سوال از مک گونگال دارم... مک گونگال: هی دخترا شما که هنوز نرفتین زود باشین دیگه... هیلی: پروفسور من یه سوال داشتم... خواهرم توی چه گروهی بوده و توی خوابگاه شماره چند اون گروه بوده... مک گونگال: امممم خب خواهرت توی ریونکلا بود توی خوابگاه شماره 5... هیلی:اها ممنونم... یه لحظه وایسین!!! مگه ما هم توی خوابگاه شماره ۵ نیستیم.؟ مک گونگال: چرا دیگه شما سه تا توی اون خوابگاهین حالا زود باشین برین... هیلی: ولی مگه اون خوابگاه مال خواهرم نیست؟... مک گونگال: عزیزم خواهرت... خب... خواهرت دیگه مرده نمیتونیم که خوابگاه رو خالی بزاریم... هیلی: آها خبـ... باشه الان میریم
توی خوابگاه👩🏻🦱 جرمی(ارشد گریفیندور): خب خوابگاه دخترا سمت راست و 10 تا خوابگاه هست و خوابگاه پسرا هم سمت چپ و 10 تا خوابگاه هست زود باشین برین تمام وسیله هاتون اونجاست... هیلی: بچه ها بیاین بریم خوابگاه شماره پنج...اونا رفتن خوابگاه شماره ۵ و هر کدوم تخت هاشون مشخص بود... هیلی: نگاه کنین... اسم هانا روی تخته... امیلی: خب لابد وقت نشده که عوضش ک... چی شد هیلی؟... هیلی بغضش ترکیده بود و داشت گریه میکرد... هیلی: به نظرتون طبیعی نیست؟ شما اگه... اگه خواهرتون اینجوری شده بود ریلکس بودین🥺... امیلی: اوه هیلی باید به اعصابت مسلت(درست نوشتم😂؟) باشی... ابونی: حالا بیا خوشحال باشیم... هی اینجا رو تختا چقدر گرم و نرمه... تازه تختامون کشو دارن... هیلی: من عاشق تخت کشو دارم... هی توی کشو ها وسایل هاناست... توی کشو فقط یک لباس بنفش زیبا برای مهمانی بود... ابونی: وای چه خوشگله... هیلی: خواهر من این لباس رو خیلی دوست داشت... امیلی: هیییی ما هم دختر دایی مون رو میشناختیما...(همشون میخندن)... هیلی: خب دیگه بسه بریم بخوابیم دارم بیهوش میشم...ابونی: اره تروخدا بریم بخوابیم
فردا صبح🥥 هیلی: ابونی... امیلی... بیدار شین دیگه...نخیر اینا بیدار نمیشن... ولشون کن هاه.. هیلی دوباره کشو تختش رو باز میکنه و لباس بنفش رو تماشا میکنه... چند دقیقه بعد متوجه چیزی میشه... هیلی: هی چرا ارتفاع کشو از عمقش بیشتره نکنه؟... ابونی... امیلی همین الان بیدار شین اَه خوابالو ها... ابونی: وای ترسیدم نمیشه یکذره ملایم بیدارم کنی؟... امیلی: حالا چیشده... هیلی: ف... فکر کنم یه چیزی کشف کردم... ارتفاع کشو ها از عمقش بیشتره... ابونی : وایسا ببینم...نه مال من اینجوری نیست... امیلی: مال منم همینطور... هیلی: هیییی... این تخت مال خواهرم بوده اگه سر نخی توش باشه چی؟... ابونی: حالا فرض میکنیم درست میگی چجوری میخوای بشکنیش؟... هیلی: ای بابا شما مثل اینکه یادتون رفته جادوگرین... امیلی: اوه راست میگی... ابونی: خب باشه... من یه چند تا ورد بلدم... اهم.. اهم... اینسندیو!!!با این ورد کشو نابود شد... هیلی: خب حداقل شکوندیمش ولی... اموال مدرسه رو نابود کردیم!... ابونی: اوه... حالا بیاین بگردیم ببینیم چی توی کشو هست ... امیلی: البته شایدم نباشه... ابونی: عه امیلی منفی بافی نکن... هیلی: بسه دیگه بیاین بگردیم.
ابونی: پیداش کردم!! یه چیزی اینجاست!!... هیلی: کو ببینم...آآ اینکه فقط یه کاغذه تا شدست... امیلی: عه هیلی بازش کن ببین چی نوشته دیگه... هیلی: اوه باشه گیج شدم یه لحظه... توی کاغذ این نوشته رو نوشته بود: هیلی احتمالا الان تو داری این یادداشت رو میخونی و اومدی به *هاگوارتز* من مطمئنم تخت من رو هم بهت دادن اما هاگوارتز یه رازی داره و ازت میخوام که اونو کشف کنی نمیتونم همه چیز رو توی این نوشته بهت بگم چون شاید دست کسانی بیوفته که نباید بیوفته یا دست *معلم* ها من برات سر نخ گذاشتم سر نخ ها توی کاغذ هایی مثل اینه ولی اونا رو توی هاگوارتز پخش کردم تا کسی پیداشون نکنه فقط تو میتونی پیداشون کنی لطفا کمکم کن! اگه خواستی میتونی به ابونی و امیلی هم بگی من به اونا اعتماد دارم! سعی کن *مهربون* و *خونسرد* باشی.
هیلی: اوه هانا... اون چجوری میدونسته که... یه لحظه وایسین چرا اول و اخر بعضی از کلمات ستاره گذاشته؟... ابونی: خودش گفت دیگه سرنخ... امیلی: افرین ابونی سرنخ... کلمه هایی که ستاره دارن معلم و خونسرد و مهربونه یعنی چی خب... ابونی:مثلا یه معلم مهربون خونسرد؟؟... هیلی:اره افرین ابونی... بچه هااااا از صبحانه ده دقیقه گذشته بیاین بریم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این یکی از بهترنی داستان هاییه که تاحالا خوندم
پارت بعدشو نمیزاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عالی بود
پارت ۳ هم داره ؟
بهترین داستانی بود که تا حالا خوندم🥰🥰
وای ممنونمممم🥺❤
عالی بود
مرسیییی