
از زبان آمین = پریا و نرگس هنوز در حال بحث کردن بودن که یدفعه صدای داد زهرا اومد که میگفت مهتاب.بعد از دادش نرگس در رو باز کرد و دویید و پریا هم پشت سرش دویید داخل. احسان :چی شده؟! مجید : هیچی حالا نوبت مهتاب و زهران که بیان دعوا کنن 😂. مهدی : نکنه یه اتفاقی واسه مهتاب افتاده باشه؟ با این حرف مهدی یهو یاد صبح افتادم که حال مهتاب توی ماشین بد شد و یه دلهره عجیبی به دلم افتاد. دوییدم سمت طبقه پایین که مهدی هم اومد. مهدی : چی شد؟! آمین :صبح توی ماشین حال مهتاب بد شد احتمالا بازم حالش بدشده. مهدی : الان باید این رو بگی؟ همین که رسیدیم خواستم در بزنم پریا با صورتی پریشون و نگران اومد در رو باز کرد و انگشت اشارش به داخل سالن اشاره کرد. فوری رفتم داخل دیگه حواسم نبود که کفش پامه. مهتاب بی حال روی زمین افتاده بود و زهرا پیشش بود و نرگس هم داشت شماره میگرفت که مطمعا شماره آمبولانسه. رفتم بالا سرش نبضش رو گرفتم کم میزد فوری بغلش کردم و راه افتادم سمت پارکینگ. نرگس : صبر کن زنگ زدم به آمبولانس. مهدی : تا آمبولانس بیاد باید تن خواهرم رو کفن کنن، امین وایسا تا بیام
پله ها رو دوتا یکی میومدم پایین تا رسیدم به ماشین. امین :مهدی سوئچ رو از داخل جیب شلوارم در بیار در ماشین رو باز کن تا مهتاب رو بزار عقب. همین کارو کرد و خودش خواست بشینه صندلی عقب که پریا گفت من میشنم و پریا فوری نشست و منم مهتاب رو گذاشتم عقب و رفتم پشت فرمون نشستم دیدم مهدی داره مهتاب رو نگاه میکنه در ماشین هم نبسته (در عقب ماشین) آمین : بیا سوار شو دیگه. اومد جلو نشست و با ریموت در حیاط رو باز کردم و راه افتادم سمت بیمارستان. توی راه مهدی با نگرانی همش ازم می پرسید خوب میشه؟ چرا اینطوری شد؟ چرا همون صبح نگفتی بهم همش تقصیر توعه!.... بلاخره با هزار و یک غر زدنای مهدی نگرانی هاش که البته بهش حق میدم رسیدیم و من فوری پیاده شدم و رفتم بیمارستان تا یه... از زبان مهدی = آمین رفت تا یه پرستار و یه تخت بیاره که مهتاب رو بزاریم توش ببریمش داخل (بچه ها ببخشید واقعا اسم اون تخت هارو نمیدونم).
چهار ساعت بعد =همچنان از زبان مهدی = از مهتاب انواع و اقسام آزمایش ها رو گرفتن تا ببینن دلیل این حالش چیه!؟ مادر جون و آقاجون هم خبر دار شدن اومدن بیمارستان که من و مجید با هزار خواهش فرستادیمشون رفتن خونه و الآن همه هستیم بجز زهرا و مجید که رفتن خونه پیش مادر جون و آقا جون که نگران نباشن. زنگ زدم به معصومه و داستان رو گفتم و گفتم که نزاره مامان بابا بفهمن تا ببینیم چه میشه و اونم گفت باشه البته اول خواست بیاد اینجا که از بس من باهاش حرف زدم و راضی نشد اعصابم واسه مهتاب خورد حوصله حرف زدن نداشتم دادم کسی که نزدیکم بود باهاش حرف بزنه یعنی پریا که خوشبختانه راضیش کرد. الان مهتاب روی تخت بیمارستان بستری و خوابیده و سرم بهش وصله. الهی داداشت بمیره تو رو اینجوری روی تخت بیمارستان نبینه.
دکتر :آقای راستی. مهدی :بله. دکتر :لطفا بیایید داخل اتاق من. راه افتادم پشت سر دکتر. وارد اتاق شدیم. دکتر :لطفا بشینید. نشستم روی صندلی و اونم نشست روبه روم و یه عکسی رو بهم نشون داد. دکتر : آقای راستی خواهر شما یه تومور توی معدشون هستتتتتتتت. این حرف آخرش همش توی مغزم اکو میشد یعنی چی؟ خواهر عزیزتر از جانم تومور داره؟ احساس کردم دستی جلو صورتم تکون میخوره دقت کردم دیدم دست دکتره. دکتر:آقای راستی حواستون هست میگم باید هرچه سریع تر عمل بشن ممکنه پخش بشه و باید هرچه سریع تر به خانوادتون اطلاع بدید تا بیان فرم روامضا کنن و من عمل رو شروع کنم. این رو گفت و پاشد و رفت. چه قدر گفتن این حرف برای شما دکترا آسونه. با یه لیوان آب برگش و جلوم گرفت. دکتر :این رو بخورید حالتون رو درک میکنم نگران نباشید خواهرتون خوب میشه فقط شما باید سریع کار هایی که گفتم رو انجام بدید. لیوان رو گرفتم و تشکر کردم و از اتاق اومدم بیرون. امین : چی شد؟ دکتر چی گفت؟ نرگس : میشنوید؟ دکتر چی گفت؟ قزیه رو برای بچه ها گفتم که دخترا شروع کردن به گریه کردن. منم زنگ زدم به محمد و گفتم و بهش گفتم که یجوری به مامان بابا بگه که بیان بیمارستان. بعد یک ساعت اومدن و مامان و معصومه مثل ابر بهار گریه می کردن و بابا هم رفت تا اجازه عمل رو بده و هرچه سرع تر بیان مهتاب رو ببرن اتاق عمل. پریا و نرگس سیع داشتن مامان رو آروم ولی خودشون حالشون از مامان بدتر بود فرشته و معصومه هم هم رو بغل کرده بودن گریه می کردن سارا هم داشت اون رو آروم میکرد.
الان سه ساعتی میشه که مهتاب رو بردن اتاق عمل و هنوز خبری نشده. پرستار اومدن و مامان رو بردن و بهش آرام بخش زدن و من و محمد هم همش راه میریم و بابا با پوریا و احسان رفته بیرون مجید و امین هم نشستن روی صندلی و دارن قرآنی که دستشونه رو میخونن زن ها هم دارن قرآن میخونن و گریه می کنن. دو ساعت بعد= بالاخره دکتر اومد. محمد :چی شد دکتر؟ دکتر : عمل خوشبختانه به خوبی گذشت و انشاالله هفته دیگه خواهرتون مرخص میشن. همه داشتیم از خوشحالی بال در میوردیم جوری که یادمون رفت از دکتر تشکر کنیم. پریا بدو بدو رفت تا به پوریا اینا خبر بده و معصومه و نرگس هم رفتن به مامانم خبر بدم و زهرا هم زنگ زد به مادرجون و خبر خوش رو گفت.
از زبان پوریا = این هفته هم گذشت. با آمین قرار گذاشتیم که روزی که مهتاب مرخص شد به خانوادهامون بگیم که بریم خاستگاری اون بره خاستگاری مهتاب و من هم برم خاستگاری سارا. چون اون روز مهتاب بیمارستانه برای همین تصمیم گرفتیم دوتا خاستگاری رو توی بیمارستان برگزار کنیم برای همین به پارسا زنگ زدم و گفتم که شماره بابا سارا رو میخوام برای خاستگاری که اونم با هزار و یک مسخره بازی و سربه یر گذاشتن بهم داد و منم زنگ زدم به بابای سارا و ازش خواستم که بیان تهران که البته با هزار و یک خواهش پذیرفت و قراره فردا بیان بیمارستان.
الان روز موعود فرا رسیده و من و امین با خانوادهامون داریم میریم بیمارستان واسه خاستگاری. پریسا :آخه حتمی باید تو هم از سارا خانم توی بیمارستان خاستگاری می کردی؟ بابا :پریسا از همین الان داری خواهر شوهر بازی در میاری ها. پوریا : نوبت جناب عالی هم میرسه خانم. پریسا :مگه من پسرم که بخوام خاستگاری...مامان :بسه دیگه رسیدیم پیاده شید سرم رو بردید آه.
از زبان آمین = ما و خانواده پوریا اینا همراه با دسته گل هامون رفتیم داخل و احوال پرسی کردیم و داشتیم حرف میزدیم که بابام بحث خاستگاری من از مهتاب و خاستگاری پوریا از سارا رو باز کرد. بابام : قرض از مزاحمت، مثل این که این دوتا جون دلشون پیش دخترای شما بدجوری گیره و الآن من مهتاب خانم رو از شما خاستگاری می کنم برای پسرم آمین، من نمیخوام مهتاب عروسم بشه میخوام دخترم کوچیکم بشه. بابا پوریا :و این جور که معلومه پوریا عاشق دخترشما سارا خانم شده و برای همین از شما خواستن بیایید اینجا و ما هم بیاییم اینجا که سارا خانم رو از شما خاستگاری کنیم برای پسرم پوریا. بابای مهتاب و بابای سارا به هم نگاه کردن و گفتن :والا ما حرفی نداریم اگرم حرفی باشه بین جوناست و ما به تصمیمشون احترام میزاریم. مامان پوریا : پس اگه اجازه بدید بچه ها با هم حرف بزنن تا تصمیمشون رو بگیرن. بابای مهتاب : البته اجازه ماهم دست شماست. خلاصه همه رفتن بیرون و من مهتاب با هم توی اتاقم موندیم و پوریا و سارا هم رفتن توی حیاط تا هرفاشون رو بزنن.
آمین : ببین مهتاب من حرفی برای گفتن ندارم جز اینکه میخوام بدونی که من تو رو خیلیییی دوستت دارم و ازت نمیخوام که زنم بشی میخوام همه کسم بشی، بشی درمون تموم دردام و همراه همیشگیم،نگران چیزی نباش قسم میخورم نزارم آب توی دلت تکون بخوره فقط تو من رو قبول کن.
از زبان پوریا = نشستیم روی نیمکت و گفتم :اولم من یا تو؟ سارا :تو. پوریا : سارا نگاه آسمون کن ( بچه ها یادم رفت بگم الان شبه) چند تا ستاره میبینی؟ میتونی ستاره ها رو بشماری؟ سارا :وا دیوونه شدی؟ معلومه که نه ستاره اینقدر زیادن که اصلا قابل شمارش نیستن . پوریا : خوب من هم قدر همین ستاره ها که اینقدر زیادن که اصلا قابل شمارش نیستن دوستت دارم، سارا قدری میخوامت که کافی تو فقط اشاره کنی جونم رو به پات میریزم، میدونم نگران شغلمی و میترسی، نترس من نمیزارم آب توی دلت تکون بخوره، نمیزارم اخم به ابروها بیاد قول میدم قسم میخورم به این خدا که بخش اعتقاد داری فسم میخورم فقط تو من رو قبول کن قبول کن که بشی ملکه قصرم، بشی نفسم
دوست داشتید؟ ☺️☺️❤️❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)