
سلام به خوشملای خودممممم🤩🤩🤩🤩🤩
اون منو رسوند خونه خودشم رفت رفتم دیدم بابام اومده اما حواسش نبود رفتم پیشش نیکا:بابا بابا بابا باباییییی پدر ن:اه نیکا اومدی نیکا:😊😊 پدر ن:غذا خوردی؟ نیکا:اره پدر ن:عه باشه نیکا:هعیییی پدر ن:حوصلت سر نمیره؟ نیکا:چرا خیلی پدر ن:خوب اگه میخوای با تهیونگ برو یه سفر کوچیک نیکا:😕😕 چرا با تهیونگ پدر ن:اا خوب مگه باهم دوست نیستید نیکا:خوب سویی هم دوستمه🙁 پدر ن:میدونم با اونم برو هر سه تاتون نیکا:اون میاد پدر ن:اتفاقا پدر تهیونگ این پیشنهادو به من داده نیکا:اها پدر ن:میری؟ نیکا:اره پدر ن:به سویی هم بگو نیکا:باشه
رفتم تو اتاقم و به سویی زنگ زدم ولی گفت نمیاد😕😕😕😕 یعنی فقط با تهیونگ برم هعی ببینم چی میشه رفتم حموم و اومدم خوابیدم فردا صبح..بلند شدم و رفتم پایین پدر ن:نیکا اماده ای نیکا:مگه الان میریم پدر ن:اره سویی رو بگو بیاد نیکا:نمیاد گفت کار دارم این هفته پدر ن:عه میری نیکا:اره پدر ن:باشه داره میاد اینجا تهیونگ نیکا:باش یکم بعد اومد با بابام رفتیم بیرون تهیونگ:سلام پدر ن:سلام پسرم ن: نیکا:👋👋👋👋👋 تهیونگ:👋👋👋👋👋 پدر ن:تهیونگ جان لطفا از نیکا مراقبت کن و اجازه نده کسی اذیتش کنه تهیونگ:چشم حواسم بهش هست
رفتم سوار شدم و از بابام خداحافظی کردم و اونم رفت یکا:اگه من نمیومدم بدون خداحافظی میرفتی؟ تهیونگ:نه حتما میومدم ازت خداحافظی میکردم بعد میرفتم نیکا:🙂🙂ناراحتی اومدم تهیونگ اخم کرد و با اخم نگاهم کرد نیکا:چیه تهیونگ:کی گفته خیلیم خوشحالم دیگه هم اینو نگو نسکا:باشع کجا میریم حالا تهیونگ:بوسان نیکا:عه واقعن هیلی خوبه تهیونگ:اره مامانمم اومجاست گفت یه چند وقت برم پیشش نیکا:عه پس من تهیونگ:هیسسس بگی من میدونم تو میریم پیشش دیگه من نمیام من مزاحمم داره؟ نیکا:مامانت چرا اینجا نیست تهیونگ:عام...نیکا:ببخشید تهیونگ:اونا از هم طلاق گرفتن مامانمم یه بیماری داشت دکترش گفت بهتره بره بوسان نیکا:اها امیدوارم زودتر خوب بشه تهیونگ یه لبخند بهم زد
یکم بعد من نفهمیدم کی خوابم برد از زبون تهیونگ:اروم به نیکا نگاه کردم دیدم خوابیده همین جوری نگاهش میکردم که ناخداگاه یه چیزی اومد تو ذهنم نقابش اروم جلومو نگاه کردم و دستمو بردم طرف صورتش. که دیدم چسماشو باز کردم سری خودمو جمع جور کردم خدا رحم کرد
از زبون نیکا:بلند شدم به تهیونگ نکاه کردم که نگاهم کرد تهیونگ:بانو چیشده؟؛ نیکا:کی میرسیم نهیونگ:یکم دیگه شب بود ساعت شیش بود گوشیمو دراوردم دیدم سویی فقط کفته گربه بیار دیگه کم کم رسیدیم تهیونگ اومد در زد منم کنارش بودم در باز شد و اااووو مامانش واقعن جوونه منو بگو فکر میکردم پیر باشه مادر ت:سلام تهیونگ:سلام مامان رفت بغلش کرد و بعدم ازش جدا شد مامانش با لبخن. بهم نگاه کرد مامان ت:تهیونگ جان چقدر خوبه که عروسمم اوردی هردو تعجب کردیم تهیونگ:نه مامان اون مامانش اومد بغلم کرد و نگاهم کرد مامان ت:دخترم چرا نقاب زده تهیونگ:مامان یه لحظه مامان ت:تهیونگگگ ...عزیژم بزار صورت خوشگلتو ببینم نیکا:تمام بدنمو ترس گرفته بود که

پایان پارت 3.....اینم از این تا اینجا چطور بود؟ شرط ها: لایک:10 کامنت:15 بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واو شباهت من و سویی صدرصدع!
کلا منم تو اکیپ دوزتانم سرپرست گربهاشونم،میخان برن دامپزشکی همیشه منم میبرن چون کلی درمورد گربهاشون چیز میز میدونم😂
بچه ها داستان منتشر نمیشه😞
بچه ها بابت تاخیر معذرت میخوام 🙏🙏 قول میدم امشب بزارم هرجور شده
از این بلا ها هم سر من اومده درکت میکنم 😕
پس پارت بعدو کی میزاری
گذاشتم
مرسیییی
اها
زود بنویسس
نیکا کی میذاری پسسسس
🥰❤😘😘😘
بوس بهتتت
عالی بود
مرصیی
عالیییییی
خیلی خوب ♡
تنکیو
خوب بود ولی میدونی چیه؟
تو که تازه داستان مینویسی شرط نزار
چون خواننده خسته میشه
اخه حمایت نمیشه
شرطا هم کمه
عالییییییییی