
از زبان زهرا = مجید در رو برام باز کرد و منم با ترس نگاش کردم اونم اومد نزدیکم و دستم رو گرفت و گفت :حالا بیا با هم بریم خانم ترسو. پا که داخل گذاشتیم از بالای سرمون گل های رنگی ریختن روی سرامون و یه فرش قرمز هم جلو پا مون بود که باید از روش رد میشدیم. صدای دست میومد همه داشتن دست میزدن. همه اونجا بودن حتی مامان بابام. دو طرف فرش قرمز وایساده بدن جوری که فرش وسطشون بود و ما باید رد میشدیم از روی فرش. به همه سلام کردم، وای خدایا حتی داداش عماد و زنش هم هستن خدایا چقدر دلم براشون تنگ شده بود. تم اینجا قرمز و سیاه بود،خیلی قشنگ بود خدایی، از سقف بادکنک های قرمز و مشکی آویزون بود. بالا خره رسیدیم به ته سالن که یه میز بزرگ دایره مانند که دور و اطرافش رو پاپییون کاری کرده بودن و پشت میز با بادکنک قرمز قلب درست کرده بودن و اسم من رو روش با انگلیسی نوشته بودن روش با بادکنک سیاه، و روی میز هم یه کیک بزرگ دایره مانند مشکی که روش یه قلب قرمز بود و روش نوشته بود *سلطان قلبم سالروز شکفتنت مبارک ❤️*
رفتم پشت میز وایسادم و همه برام دست میزدن و همراه آهنگی که پخش میشد میخوندن (آهنگ یکی یدونه) بعد از چند دقیقه شمع هارو روشن کردن خواستم شمع هارو فوت کنم که مجید گفت :صبر کن. با تعجب داشتم نگاش میکردم که قراره چکار کنه؟ اومد جلوم و زانو زد و از توی جیبش یه حلقه زرد که دور تا دورش نگین های ریزی کار شده بود، بود. مجید : زهرا جان، زهرا عزیزم، من همینجا همین ساعت تو رو از خانوادت خاستگاری می کنم، جواب پدر و مادرت رو میدونم گفتن هرچی که تو بگی. یه نگاه به بابا و مامان کردم که داشتن با لبخند نگام میکردن کردم و باز نگاه مجید کردم. مجید: میخوام بدونم آيا لایق هستم که تو یه گوشه از قلبت رو بهم بدی؟ نفس نفسم میشی؟ امیدم میشی تو ناامیدی هام؟ همسفرم میشی تو مسیر زندگیم؟... یه نگاه به بقیه انداختم که منتظر جواب من بودن کردم و باز نگاه مجید کردم و باز به بابام نگاه کردم که موج خوشحالی و نگرانی توش توی چشماش غوغا می کرد کردم و نگاه مجید کردم و آروم دستم رو بردم جلو و گفتم : بله، تو لایق تمام قلبمی، نفست میشم، امیدت میشم تو ناامیدی هات، همسفرت میشم توی تمام مسیر زندگیت. بعد از اتمام حرفم و کردن انگشتر توی دستم توسط مجید فشفشه های اطراف میز روشن شدن و همه دست میزدن و مامان اومد نزدیک و بغلم کرد، شکوه خانم اومد نزدیک و گفت :بالاخره شدی عروس خودم
از زبان نرگس = (دو هفته بعد) وای چقدر زود گذشت خاستگاری مهتاب و امین توی بیمارستان، خاستگاری سارا و پوریا، خاستگاری مجید و زهرا. پریا :آره به خدا، خاستگاری مهتاب باحال بود توی بیمارستان. نرگس : آره خدایی. لالالالالالالالالالااااا(صدای زنگ گوشی 😂) صدای زنگ گوشی پریا بود، صدای زنگشم مثل خودش عجيب بود. پاشد رفت جواب بده منم به خوندن جزوم ادامه دادم و چایی میخوردم که پریا اومد و گفت از طرف شرکت بود گفت قراره که جنس جدید بیاد و باید بره،فوری حاضر شد و رفت منم تا دوساعتی خونه بودم که یدفعه به سرم زد که برم تا پارک محله و برگردم برای همین پاشدم و حاضر شدم راه افتادم سمت پارک که توی راه...
داشتم راه میرفتم که یه ماشینی واسم بوق زد ولی اهمیت ندادم و رفتم و باز هم بوق زد منم باز اهمیت ندادم و به راه ادامه دادم که یدفعه با یه حرکت اومد جلوم ترمز مرد که من از ترس جیغ زدم و رفتم عقب. مرده از ماشین پیاده شد معلوم بود حالش اصلا خوب نبود. مرده : خوشگله به کجا چنین شتابان؟ وایسا کارت دارم کارت دارم من خرگوش بی ازارم. با کیفم میزدم بهش که نیاد جلو. نرگس : برو گمشو، کثیف.مرده : تازه اومدم کجا برم؟
وای خدایا کوچه هم خلوته هیچ کس نبود که کمک کنه. نرگس :ببین آقا میری یا زنگ بزنم به پلیس؟ مرده : چرا اینقدر خشونت؟ با لطافت هم میشه رفع کرد مثلا تو بیایی با هم بری! ها!و چطوره؟ نرگس :.... تا خواستم حرف بزنم یه نفر گفت :یا چطوره مهمون این مشت گرامی من باشی؟ تا مرده صورتش رو برگردون یه مشت زد به هش. خوب که نگاه کردم ببینم فرشته نجات کی بوده؟..
کسی نبود جز احسان. احسان افتاده بود روی مرده و تا جاداشت مرده رو میزد تا اینکه خسته شد رفت عقب مرده هم از فرصت استفاده کرد و فرار کرد. منم رفتم پیش احسان که روی زمین نشسته بود و داشت دکمه های لباس خونی شدش رو میبست نشستم و دستمال از توی کیفم در آوردم دادم بهش :ممنون آقا احسان اگه شما نبودید معلوم نبود که الان اون.... عصبانی برگشت سمتم و دو انگشتش رو گذاشت روی دهنم و گفت :هیششششش هیچی نمیخوام بشنوم که بعدش چی می شد خوب؟ اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاد اوکی؟ منم فقط تونستم سرم رو تکون بدم و اون هم انگشتاش رو برداشت و شروع به پاک کردن خاک ها روی لباسش شد. اصلا متوجه خون روی پیشونیش و دستمالی که بهش تعارف کردم نشد برای همین با دستام صورتش رو گرفتم و برگردوندم سمت خودم و مشقول پا کردم خون های روی پیشونیش شدم
و اونم داشت همینجوری نگام می کرد. نرگس : ببین چه بلایی سر خودتون آوردید؟ ولی بازم ایول چه کتکش زدیت. یه لبخند ملیح زدم که یدفعه یه چیزی یادم اومد با وحشت گفتم :آقا احسان نکنه بره آتون شکایت کنه؟ احسان :نترس چه دلیلی داره که بخواد بره شکایت کنهتازه ما باید از اون به علت مزاحمت شکایت کنیم نه اون. یه لبخند زد و گفت : کارت تموم شد؟ نگاه پیشونیش کردم دیدم دیگه خون نمیاد برای همین دستمال رو برداشتم. پاشد و منم پاشدم و از توی کیفم یه چشب زخم برداشتم و دادم بهش
احسان :نمیخواد مرسی. لجبازه دیگه نرگس :خیلی لجبازی، اگه زخمت عفونت کنه بعد هی میگی همش تقصیر تو بود که پیشونیم زخم شد، من بخاطر تو اومدم با اون نرده دعوا کردم و... چشب رو زدم روی پیشونیش. احسان : من رو بگو که فکر کردم نگران منی ولی انگار نگران حرفای منی که بهت نزنم. نرگس :آره پس چی.
احسان :تاحالا سوار موتور شدی؟ نرگس : نه ولی خیلی دوست دارم چطور؟ احسان :حالا سوار شو. وقتی نگاه کردم دیدم جلومون یه موتور بزرگ خوشگل (بچه ها من از موتور زیاد سر در نمیارم شما خودتون یه موتور با کلاس فرض کنین) احسان سوار شد منم پشت سرش و توک لباسش رو گرفتم که احسان گفت: موفتی خودم رو بگیر. نرگس : آخه.. احسان : د بگیر دیگه
کمرش رو گرفتم و روشن کرد و راه افتادیم سمت خونه البته مستقیم نرفتیم خونه اول رفتیم با موتور یه دوری توی خیابونا زدیم و بعد رفتیم خونه و پیاده شدیم و وارد حیاط شدیم که...
ادامه دارد 🌸🍓🌸🍓
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود🙂🍃
مچکرم 🥰🥰
❤❤