داستان قسمت ۸

قسمت ۸ پیدا کن نمیتونستم برگردم هتل پس پیش یون می موندم تا یه جای دیگه پیدا کنم ... چند روز گذشت ولی اون تماس ها ادامه داشت هر روز با یک خط جدید زنگ میزد .. ۵ اپریل -یون می به نظرت چیکار کتم ؟؟ *نمیدونم بهتر نیست چند روز بری بوسان ؟؟ -شاید برم ساعت ۸ شب ۵ اپریل تلفنم زنگ زد .. -الو ؟

-الو ؟ •چطوره یه بازی بکنیم ؟ دوستت پیش منه .. به نظرت چقدر طول میکشه پیداش کنی .. قبل اینکه بمیره !. _چی .. تو کی هستی ..؟؟؟ •یون می پیش منه پیداش کن .. تلفن قطع شد باید چیکار میکردم ... به کی میگفتم ... داشتم دیوونه میشدم ... باید پیداش میکردم یا میرفتن پیش پلیس .. یا نه حتی فکر کردن به مون جو هم دیوونه کننده است اخه چرا ؟!

به مون جو زنگ زدم .. _الو مون جو .. + سلام چیشده ؟ _به کمکت نیاز دارم ... یکی .... +یکی دوستت رو دزدیده ؟ _تو از کجا میدونی ؟؟ +نگران نباش خودم فراریش میدم فقط قول بده از من فرار نکنی ... باشه ؟؟ _باشه فقط صحیح و سالم برام بیارش تلفن قطع شد و من چشمم به در و تلفنم بود که مون جو یا یون می خبر بدن و صدای در اومد ....

پایان قسمت ۸ 🤗💙 خداحافظ 💜💙