
خب اینم پارت جدید.حرف خاصی ندارم.بزن بریممممممم😃😄
امروز یه سال از اون موضوع میگذره.اما تئودور هنوز غمگینه.تو حیاط: تئودور به دیوار تکیه داده بود.سلن اومد:سلام.تئودور:راه گم کردی؟ سلن:تئودور من تصمیم گرفتم با تیم بهم بزنم.فهمیدم هیچکسو به اندازه ی تو دوست ندارم.تئودور:تازه یادت افتاده؟ سلن:منو تو میتونیم بازم با هم باشیم.منو تو همو دوست داریم.میدونم که هنوزم دوسم داری.تئودور:دلم نمیخواد دوباه قلبم بشکنه.سلن:قول میدم.قول میدم.خواهش میکنم.تئودور:چرا باید حرفتو باور کنم.سلن:تو هنوزم منو دوست داری.منم همینطور.تئودور:اما.... سلن:لطفاا... تئودور به سادگی قبول کرد.فردا صبح سالن اسلیترین: مارتین:راستی شنیدی سلن با تیم بهم زده؟ تئودور:آره.میدونی سلن دیروز گفت تصمیم گرفته با تیم بهم بزنه.مارتین:اما من یجور دیگه دیدم.تئودور:دیدی؟ مارتین:آره من اونجا بودم.تیم بهش گفت میخوام باهات بهم بزنم.تئودور:تیم گفت یا سلن؟ مارتین:تیم.تئودور:اما اون گفت خودش بهم زده.مارتین:ببینم.اون دختره اومده سراغت؟ تئودور:نچ.مارتین:بهتم گفته تصمیم گرفته با اون بهم بزنه و با تو بیاد.تئودور:نچ.مارتین:اووووو.تازه فهمیدم برا چی انقد سر حالی.ببینم گول اون دختره رو نخوردی که؟ تئودور:نچ.و رفت.فردا صبح تو حیاط: سلن:سلاممم.تئودور با پوسخندی بغضشو پنهون کرد.تئودور:سلام؟خجالت نمیکشی؟ سلن:منظورت چیه؟ تئودور:ولت کرد اومدی سراغ من؟ سلن:من که گفتم.خودم ولش کردم.تئودور:چون عاشقت بودم اینکارو کردی؟ سلن:دی..وونه شدی؟ تئودور:آرع دی..وونم کردی.کلافم کردی.چرا تقاص عاشق بودن اینه؟ سلن با صدای بلندی گفت:چی میگی؟ تئودور:خ...فه شووووو.برگرد پیش همون.پس دردای من کی تموم میشن؟هاااااا؟کییییی؟ سلن از اونجا رفت.همه به تئودور نگا میکردن.تئودور:چرا غمام ولم نمیکنن.بلند فریاد زد و گریه کرد.خوابگاه تئودور: لویا اومد پیش تئودور: لویا:ناراحت نباش تئودور.تو این دنیا خیلیا دوست دارن.اونا هیچ وقت تنهات نمیزارن.تئودور:آرع درسته.غما!اونا خیلیی دوسم دارن.هیچ وقت نمیخوان ازم دل بکنن.لویا:تو فقط اشتباه کردی.همین.انتخابت اشتبا بود.تئودور:میدونی.دوس دارم برم یه جا و با تموم جونم فریاد بزنم.بعدش همجا تاریک بشه.دیگه هیچی نفهمم.بعدش دیگه همچی تموم بشه.این محشره.آرزوم فعلا همینه.لویا:بیخیال هیچی ارزششو نداره.تئودور:آره ولی من واقعا به این نیاز دارم.با تموم کجودم بهش نیاز دارم.لویا:یکم بخواب.و لویا رفت.
حالا چند سال میگذره.تئودور تونسته اون ماجرا رو فراموش کنه.الان 23 سالشه.پنج سال گذشته.خونه ی تئودور اینا: پدر و مادر تئودور رفته بودن مسافرت.لنا و لویا و مارتین و هلن و آری اونجا بودن.لنا در پایان با مارتین از&^دو&*اج کرد.هلن هم با آلن واتسون.آری با دونالد میلان.اونا داشتن کارت بازی میکردن.آری:تو داری تق.ل.ب میکنی.تئودور:نه تو بلد نیستی.لنا:هی شما دوتا دارین تق.ل.ب میکنین.مارتین:مشکل از شماس منو تئودور همیشه بازی میکردیم.تئودور:اون موقع که شما سرتون تو کتاب بود ما داشتیم بازی میکردیم.حالا بزارین یچیزی بیارم بخورین.کیا قهوه میخورن؟ خب یکی و دوتا و سه تا و... ول کن شماها کلا قهوه میخورین.رفت و قهوه و یه آبمیوه برا خودش آورد.مارتین داشت یه لیوان بر میداشت که تئودور زد رو دستشو گفت:هی اون یکی رو بردار.مارتین:چه فرقی داره؟ تئودور:حتما داره که میگم.مارتین لیوان دیگه ای رو برداشت.تئودور رفت سراغ لنا: لنا:ممنون.تئودور:خواهش میکنم.تئودور سراغ هلن رفت:هلن:من اسپرسو میخوام.تئودور:حالا میخوای اینو بخور بعد میارم.هلن:نه الان میخوام.تئودور:باشه میارم.آلن:منم اسپرسو میخوام.تئودور:تو همینو فعلا بخور.هلن:تئودوررر.تئودور:باشه دوتا میارم.آری:من کافی میخوام.تئودور:ای بابا باشه میارم.دونالد:دستت درد نکنه.تئودور:تو که مشکلی نداری.دونالد:نع قهوه مورد علاقمه.و تئودور رفت سراغ لویا.لویا:اگه میشه آیس کافه بده.تئودور:حتمااا.چیزی کنارش میخوری؟ لویا:نه ممنون.هلن با حرص ادای تئودور در آورد.خلاصه تئودور دوباره قهوه هارو داد.لویا بعد خوردن قهوش:این چیه.تئودور با ذوق و اشتیاق نگا کرد.لویا:این همون ماهه؟ آری:ازت درخواست از**دو(*)اج کرد عزیزم.لویا:چی؟ مارتین:اوو پس بگو برا چی نمیزاشتی اون لیوانو بردارم.آری لیوان قهوه رو ریخت و گفت:این قهوتم سرده کع.تئودور:هی چرا اینجوری میکنی؟ آری:دلم خواس.برو بستنی بیار.تئودور:مگ من خدمتکارتم؟ هلن:واسه منم بیار.تئودور:واسه همتون میارم.ولی من خدمتکارتون نیسم.هلن:چرا هستی.برو بیار.
حالا امروز 13 سال میگذره.تئودور 36 سالش شده.امروز قراره پسر یازده سالشو به هاگوارتز ببره.تام(پسر تئودور):خدافظ بابا.تئودور:خدافظ...مواظب خودت باش.لویا:خداحافظ پسرم.مارتین و لنا اومده بودن.اونا هم دخترشون رزی رو راهی میکردن.آری و دونالد پسرشون اریک رو راهی کردن.هلن و آلن هم الین دخترشونو به هاگواررتز فرستادن.هلن:ببین تئودور به اون پسرت بگو سمت دختر من نیادا.آری:اگه شبیه این بشه با نصف دخترای هاگوارتز دوست میشه.تئودور:باید آرزوت باشه تام بیاد سمت دخترت.لویا:نه اون خیلی سر به زیره.آری:آره همونقد باباش سر بهرزیر بود اینم میشه.تئودور:باشه حالا بیاین بریم. یه شب توی حیاط خونه ی تئودور: تئودور:بهترین تصمیم زندگیم از*¥دو*&اج با تو بود.لویا:بهترین تصمیم منم قبول کردن پیشنهادت بود.راستی.بنظرت تام داره چیکار میکنه؟خوابگاهش تکیه یا با چند نفره؟با کیا هست؟ تئودور:تو نامه ازش بپرس.اوو یادم رفت.جعبه ی کوچیکی رو بیرون آورد.لویا:این چیه؟تئودور خندید و گفت:بازش کن.داخل جعبه انگشتری بود که روش نوشته بود:l love you لویا:تو 36 سالته.هنوزم از این کارا میکنی؟ تئودور:آره مگه چیه.من هنوزم جوونم.لویا خندید و گفت:ممنون.تئودور:خواهش میکنم. و خلاصه.اینم پایان پرنس اسلیترینی.با تموم سختیهاش تونست پایان خوبی داشته باشه.
و اینم پایان پرنس اسلیترین😃
باییی😄
ناظر جون این آخرنی مارت داستانمه خواهش میکنم منتشر کن بخدا وقت گذاشتم.این آخرین پارته لطفا منتشر کن😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عجب😯قلبم اکلیلی شد💖باحال بید👌🏻
زود تموم شد :-:
قرار نبود انقد زود تموم بشه.حداقل باید بیست تا پارت میشد.ولی یهویی شد.حالا اگه بخواین فصل دو ام میزارم😃
بزار بزارررررررررررررر 😐
نزاری با پاشنه کفش میزنم تو ملاجت 😐👠
چشمممم😂😂😂💛💛💛
با خش.ونت؟😂😂😂😂😂😜💚💚💚💚💚
آفریننن 😹💖💖💖
بل بل 😹❤❤❤❤💙💙💙
😂😂😂😂😂😂😂💛💛💛💛💛💛💛💛💛💜💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛😍😍😍😍😚😚😚😚
فق میتونم بگم عررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر 😐💔💔💔
چراعععع😂😂😂😂😔💔