
بشتابید به سوی داستان آندرتیلی بنده😐😁
چند سال از اومدن فریسک گذشته بود و هیچ انسان دیگه ای اونجا نیوفتاده بود تا اینکه........ اون به سمت کوه رفت...خیلی عصبانی بودو......حواسش نبود و........ اون چشماش رو باز میکنه...............
از زبون من:وقتی چشمامو باز کردم روی گل های زردی افتاده بودم به بالا نگاه کردم حتما خیلی عمق داشت الان چجوری برگردم بالا؟بلند شدم و به سمت تاریکی حرکت کردم و از یه در سنگی رد شدم در؟داخل کوه چرا باید یه در باشه؟یهو یه گل از زمین اومد بیرون:اووووو نگاه کن کی اینجاست سلام دوست عزیز....ام نترس کاریت ندارم(آره جون عمت😂)من فلاوی گله ام😊حتما گم شدی من کمکت میکنم😁من:نه ممنونو به خاطر اینکه بهش اعتماد نداشتم لهش کردم😐😂و راه افتادم و رفتم(فلاوی:از دست بچ های امروزی🤕)
رسیدم به یه جایی که دو تا انسان و یه بزه اونجا بودن از زبون راوی:فریسک:عه آزریل کارا نگاه کنید یه انسان جدید😃😄کارا:اوه چه عالی😒آزریل:بس کن کارا انسان:؟؟؟؟؟؟؟آزریل:سلام من ازریل هستم و اینم خواهرای ناتنیم کارا و فریسک هستن😁کارا:آ.....آزریل بهتره فریسک رو جمع کنی زیادی جوگیر شده😐😐فریسک:انساننننننننههه جدیددددددد🤩کارا یدونه محکم مشت زد تو صورت فریسک بدبخ😂آزریل:به هر حال اسم تو چیه؟ انسان:خب به خاطر این تعجب کردم چون اسمه منم کاراعه کارا:واقعا؟انسان:آره کارا۲ کارا:باحاله😄 صدای توریل:بچه ها شام حاضره فریسک:باشه مامانی ما اومدین آزریل:باهامون بیا مامان توریل خیلی بچه هارو دوست داره کارا۲:........................ اونا راه افتادن و به خونه ی توریل رسیدن
توریل:اوه بچه عزیزم حتما گمشدی نه؟😔نگران نباش من مراقبتم😊😊کارا۲:.............خوب یه گله ام دقیقا همینو گفت😐فریسک:فلاوی رو میگی؟چجوری از دستش فرار کردی؟کارا ۲:لهش کردم😐توریل:خوب دیگه بیاین غذا سرد میشه
از زبون من:بعد از شام توریل همه ی داستان جنگ هیولا ها و انسان ها و اومدن فریسک و فلانو بهم گفت من:پس که اینطور.......من میتونم یکم برم بیرونو بگردم.......《تنهایی》😕 توریل:ب....باشه ولی خیلی مراقب باش فرزندم😞من:باشه خانم توریل و رفتم بیرون و رسیدم به برف؟برف تو زیر زمین مگه داریم!!؟مگه میشهههههه؟! یهو یه صدایی از پشت شنیدم و.........
فکر کنم آندرتیلی های عزیز همتون فهمیدید صدای کی بود😁😐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (3)