شاهزاده سوسک

خب حوصلم سر رفته

و کمی حالم خوب نیست

پس اینو نوشتم

از خواب پا شدم . مثل همیشه رفتم پیش دوستم . ما از زندگیمون خسته شده بودیم . رفتم بهش گفتم : میای فرار کنیم از اینجا ؟ من ی خونرو دیدم خیلی دوسش دالم میتونیم بریم اونجا زندگی کنیم . تهیونگ : مطمئنی جیمین ؟ من نمیتونم اینجارو ول کنم . من : اخه اینجا کسی نیست . فقط ماییم . حوصلم سر میره . اونجا کلی ادم هست میتونیم باهاشون بازی کنیم. تهیونگ : راست میگی . من حوصلم داره اینجا سر میره . وسیله هامونو جمع کردیم . تهیونگ داشت دنبال من میومد ب خونه هه . خیلی بزرگ بود . با تهیونگ از لای پنجره رد شدیم رفتیم تو . تهیونگ : بیا بریم تو اون اتاقه . من : باجه بریم . همه ی خونه هه سفید بود چند تا خدمتکارم بودن داشتن تمیز میکردن . تو راهه اتاق بودیم ک یهو یکیشون جیغ کشید : سوسککک . تهیونگ : اوه جیمین بدو فرار کنیم . بعد چند دقیقه فرار گممون کردن . من : هوه . خب بیا دوباره بریم تو اتاقه . رفتیم توش . همه وسیله هاش سفید بودن . بعد دیدیم 2 تا دختر نشستن دارن باهم حرف میزنن . تهیونگ : بیا ی جوری بریم پیششون ک نبیننمون . رفتیم پیششون . ولی آآآآآخخ دیدنمون . ولی عجیب بود یکی از دخترا منو گرفت تو دستش . اونیکیم تهیونگو . اونی ک تهیونگو گرفته بود : واووو ریچی اینا چقد کیوتنن . اونی ک منو گرفته بود : اره سِیدییی. بعد دیدم مارو دارن نزدیک ل.ب.ا.شون میکنن : اهههههه چیکار دارن میکننننننن . تهیونگ : واییی نمیدونمم . 5 ثانیه بعد : تتهییووننگگ ؟ اینن تویی ؟ تهیونگ : وایی جیمییننن ما ادم شدیممم . طلسممون شکسته شدددد . ریچی : یا حضرت پشمممممممممممممممممم . ججیییمممییینننن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سیدی : یا حضرت برگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ . تهیووووونگگگگگگگگ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ . روی پاهاشون افتاده بودیم . خواستیم بریم بیرون ک دیدیم نمیتونیم راه بریم . داشتیم رو زمین چهار دست و پا راه میرفتیم . ریچی و سیدی خندشون گرفته بود ..........