
ناظرررررر جااان جدت منتشرررررر😐❤💚💙💖💜💛
خلاصه پارت ۲۷ از زبان راوی: آدرین خیلی زود متوجه ممرینت شد و وقتی رفت دنبالش پیداش نکرد، و فورا فهمید حتما تو خطره... و توی آبه... دوید سمت دریا.. لباسای اضافی و... رو درآورد ولی همین که خواست بپره تو آب یادش اومد ترس از آب داره.. اما خب.. قطعا معشوقهاش که هنوز معشوقهاش نبود مهمتر بود (😐) پس پرید توی آب.. بعد یکم شنا کردن مرینت رو کف آب پیداش کرد.. خلاصه با هر بدبختی بود کشیدش بیرون و تام و سابین رو صدا کرد.. اونام اومدن و.... اما مرینت به هوش نمیومد.. نفس نمیکشید.. آدرین مثل دیوونه ها شده بود و چارهای جز تنفس مصنوعی پیدا نکرد و اره دیگه اینجوری😑 و بعد چند دقیقه در اوج ناامیدی همه مرینت سرفه کرد و بهوش اومد.. و محکم پرید تو بغل آدرین.. بعد حدود نیم ساعت که لباسای خیسشونو عوض کردن یکم حرفای میراکولر کش راجب اینکه جاست فرندن زدن و بعد.. ((مرینت: دوست.. آره دوست.. خب حالا باید چیکار کنیم؟ / آدرین: حدس میزنم؛ بهتره یکم با پدر و مادرت صحبت کنی.. هوم؟!😉 / مرینت: به شدت ضد حالی ولی اوک.. مرینت با قدم های آهسته رفت سمت پدر و مادرش که کنار آب نشسته بودن.. لبخندی زدم.. Marinet❤: پشت سرشون بودم.. سرفهای کردم که متوجهم بشن.. جفتشون برگشتن و با دیدن من مثل فنر از جا پریدن.. تام: دخترم! / سابین: عزیزم من....🥺 سمت *مامانم* رفتم، نذاشتم حرفشو ادامه بده و محکم تو آغوش کشیدمش.. سابین: عزیزم!🥺 چشمامو بستم و با لحن مهربون و نرمی که که اصلا متعلق به روحیاتم نبود گفتم: دوستت دارم مامان😊🥺 / سابین: م.. مرینت🥺.. عزیزم.. من..منم دوستت دارم🥺 از دور به راحتی میتونستم لبخند رضایت آدرین رو ببینم..
نمیدونم حسی که داشتمو چجوری توصیف کنم.. حس عجیبی که بعد از سال ها پدر و مادرت رو برای اولین بار ببینی.. و بفهمی چقدر از نبودت زجر کشیدن.. ولی خب توهم زجر کشیدی.. و همهی اینا تقصیر عموته.. انتقامی که اصلا مربوط به تو نبوده، نیست و احتمالا نخواهد بود.. اما مجبوری تاوانش رو پس بدی.. حالا چه بهت ربط داشته باشه چه نه.. و از اون عجیب تر آدرین.. نمیتونستم باور کنم که اون رو میشناختم.. اصلا باور پذیر نبود.. درواقع، منطقی نبود.. (عشق منطقی نیست😌😂) اما یه حسی بهم میگه، واقعا از ته قلبم خوشحالم که دوباره باهاش آشنا شدم... آره.. دوباره! خب.. انقدر غرق تفکراتم بودم که متوجه نشدم هنوز تو بغل مامانم هستم😐 داشت خودشو از گریه پاره میکرد.. تام: توهم شلوغش نکن دیگه همه چی تموم شده... / سابین: مادر نیستی بفهمی🥺 (چقدر این دیالوگ مامانا رو مخه😐😂) سابین: شروع کرد... آدرین که هنوز اون دور وایساده بود و با بغضی که سعی در کنترلش داشت لبخند زده بود رو براندازی کردم و چشم غره رفتم.. که یعنی بیا اینجا... سرفهی ریزی کرد و اومد سمتمون.. بابام یهویی محکم بغلش کرد.. تام: ممنونم که از دخترمون مراقبت کردی😁 / آدرین: امم.. خو.. اهش.. نمی. نمیتونم نفس.. بک.. بکشم😅 / تام: اوخخ ببخشید / مرینت: من از اون مراقبت کردم همه چیز رو برعکس نکنید😑 / آدرین: نه بابا جدی؟ همین الان از اعماق اقیانوس نجاتت دادم / مرینت: باشه ولی زورت به من نمیرسه جوجه / آدرین: اباش بابا تو خوبی / سابین: اهم اهم.. خب حالا که همه چی مرتبه بریم خونه😊 / آدرین: امم...
آدرین: امم.. متاسفانه مطمئن نیستم حق با شما باشه😕 / تام: منظور؟ / آدرین: خب ما هنوز ثابت نکردیم قتل کار مرینت نبوده و در حقیقت کار ریچارد بوده / سابین: چی؟ ری...ریچارد؟ اونو دیدین؟ / مرینت: نزدیم بود آدرینو بکشه که فرار کردیم.. اون موقع نمیدونستیم جریان چیه.. اما الان با توجه به چیزایی که تعریف کردین احتمالا نگهبانو کشته که قتلو بندازه گردن من و پخ پخ... انتقام مسخرشو بکیره😑 / تام: ولی.. چجوری پیدات کرد؟ / آدرین: والا نمیدونیم.. اما تا وقتی مدرک نداشته باشیم مری در امان نیست.. الان با ضمانت پدرم آزاده.. واگرنه که.. / سابین: گابریل؟؟ / آدرین: بله / تام: اخ چقدر دلم برای رفیق قدیمیم تنگه.. / مرینت: هوم.. / سابین: چیه؟ / مرینت: فقط خواستم یه چیزی گفته باشم😅 / آدرین، تام، سابین:😐 / آدرین: خب شما ایدهای دارین؟ / سابین: البته... همین الان جمع میکنید برمیگردین پاریس و مخفی میشین قبل از اینکه ریچارد پیداتون کنه... اون دیوونه هیچی ازش بعید نیست / تام: کاملا موافقم / مرینت: ولی من ازش نمیترسم.. میرم بتهاش حرف میزنم / آدرین: تو خیلی بیجا میکنی😑 / تام: عزیزم.. اون خطرناکه و نباید باهاش دربیوفتین.. من برادر خودمو خوب میشناسم... دست به هرکاری میتونه بزنه.. / آدرین: پس چیکار کنیم؟ / مرینت: من که گفتم.. ازش نمیترسم.. اصلا حالا نوبت منه انتقام بگیرم.. انتقام تمام مدتی که تنها و لدون مامان و بابام زندگی کردم😔 / تام و سابین: تنهایی؟؟ / آدرین: از اونجایی که حق با مرینته و منم قول دادم تا تهش باشم.. منم بهش کمک میکنم / تام: حتی اگه دوتاتونم برین بازم خطرناکه اون روانیه / مرینت: نخیر.. باهم از پسش برمیایم.. مگه نه؟! آدرین دستشو تو دستم قلاب کرد و دوتایی آروم و با لبخند زمزمه کردیم: من و تو.. در مقابل کل دنیا😏 (دیالوگ معروف لیدی و کت تو قسمت آخر فصل ۳، قسمت اخر فصل ۲ و البته مشابهش فصل ۴ 🥺😂)
Rechard🖤: تو لندن یه مسافرخونه گرفتم و با افراد خنگ و اسگلم همونجا مستقر شدیم.. خب.. هرجور شده انتقام میگیرم.. اما اول باید پیداشون کنم.. کجا میتونن باشن؟ انگلستان به این بزرگی... یهو یکی در زد.. ریچارد: زهررر مااررر.. کیهه؟؟ / 👤: قربان منم / ریچارد: بنال / 👤: قربان پیداشون کردیم.. آقای دوپنچنگ و همسرشون رو پیدا کردیم / ریچارد: پ چرااا نشستییی احمقق؟؟ یالااا.. زنده میخوامشون.. خودشون بهترین طعمه واسه مرینت و اون پسره که مث اسگلا دنبالشه هستن😈 (هووششش اون کراش میراکولراستا😑 میراکولرا حملهههه😂) 👤: چشم قربان.. امم.. فقط.. کجا بیاریمشون؟ / ریچارد: سررر قبرممممم.. یه گور به گور شدهای رو پیدا کنیدددد.. یالاااا / 👤: چشم قربان (جرررر😐😂) اه اه اهههه همه خلافکارن ماهم خلافکاریم.. خاک تو سرمون آبروی هرچی باند خلافکاری و انتقام جو و خلاصه اینارو بردیم😑 خب حالا باید بگردم ببینم چجوری بکشمشون بیشتر حال میده🤔 سم که خز شده.. تفنگم به اندازه کافی درد نداره (ریلی؟!😐) با پتک بزنم تو سرشون.. نه بابا احمقانست... میبندمشون ب گاری.. نه اخه چه کاریه.. چاقو چطوره؟؟ نه خونریزیش خیلی زیاده.. امم... فهمیدم!! خودشه... یک نقشهای بکشم که مو لا درزش نره😏 مرینت و آدرین رو به زودی جلوی چشم پدر و مادرشون میکشم!! (خدای من خودت رحم کن این فولینا انقدر کرم نریزه😂😐) (طرفدارا: خدایا رحم کن این مرضیه دیوونست😐 / من: صحیح😁😂)
Adrian💚: پس من و مرینت تصمیم گرفتیم ریچارد رو پیداش کنیم.. البته اگه مثل اوندفعه اون پیدامون نکنه😐 اما چگونه؟ کجا؟ اون که پاریسه.. (نه احمق جان لندنه😐) تقریبا شب بود و هوا تاریک.. دیگه میخواستیم برگردیم.. اما مگه مامان مری میزاشت؟ مارو به زور از ساحل کشید سوار ماشین کرد که ببره خونه خودشون... که به گفتهی خودش یه غذای خوشمزه بهمون بده.. اوک فقط امیدوارم دستپختش مثل مرینت نباشه😂 پس به ناچار سوار ماشین شدیم که باهاشون بریم.. تو مسیر داشتم به این فکر میکردم که... که چرا وقتی ۷ سالم بود تقریبا جونمو فدای مرینت کردم؟ فقط اون نبود... روزی که ماشین داشت تصادف میکرد هم به خاطرش حسابی زخمی شدم.. و روزی که ریچارد گرفتمون به خاطرش سم خوردم.. بازم هست؟ اها.. پریدم تو دریا که نجاتش بدم درحالی که مث چی از آب میترسم.. باید دلیل منطقی وجود داشته باشه.. اما نمیتونم درکش کنم (خدایااا من و میراکولرای دیگه رو گااو کن😐😂) مثلا اسمشو چی بزاریم؟ دوستی؟ علاقه؟ احساس مسئولیت؟ مهربانی؟ یا.. یا.. (بگو لعنتی اون کلمه رو بگوووو😭😂) مثلا.. چون جنتلمنم؟ (خدااااا😂) خلاصه هرچی که هست دست آخر کار دستم میده.. باید سعی کنم کنترلش کنم.. اخه فقط برا مرینت انجامش میدم.. نه هیچکس دیگه.. اما میدونم که.. که دوسش دارم.. البته به عنوان یه دوست😁 (خداییااا این جاست فرندو محوو کن😭😂) بعد رانندگی طولانی بالاخره رسیدیم به همون خونهای که با آجر هاسی قرمز پر شده بود.. به نظرم قشنگه.. پیاده شدیم.. تام: خوش اومدین عزیزانم..
Marinet❤: پیاده شدیم.. تام: خوش اومدین عزیزانم... با تردید رفتیم داخل خونه.. مثل گیجا نگاه میکردم... اعتراف میکنم خیلی جای قشنگ و با صفاییه... اصلا خوراک خودمه.. ۳ تا طبقه داشت.. همشونم به یه راه پله داخلی وصل بودن... خونه کاملا فرش شده بود.. مبلی وجود نداشت اما به جاش پر از صندلی چوبی بود.. رو در و دیوار پر از عکسای طراحی مد و از این جور چیزا بود.. کاغذ دیواری سبز رنگش هم.. واقعا منحصر به فرد بود.. با پرده هایی که توصیف عجیب بهترین توصیف ممکنه براشون... سابین: راحت باشین.. من میرم آشپزخونه / مرینت: ممنون.. ام.. زیاد زحمت نکشید / تام: ولش کن بزار کارشو بکنه گشنمونه / سابین: تااام شنیدمم😑 / تام: نه هانی منظورم این نبود😅 خودشو کشید سمت ما و خیلی اروم گفت: برید خونه و طبقات رو نگاه کنید زود میام.. و دوید تو آشپزخونه... آدرین بلند خندید و زیر گوشم گفت: به نظرم بابات یه منت کشی طولانی در پیش داره😂 / مرینت: هر هر هر خیلی خندیدم... دیشب تو نمکدون خوابیدی؟ / آدرین: اره اتفاقا.. / مرینت: 😑 / آدرین: خب.. حالا که بابات اجازه داد بریم یه گشتی تو خونه بزنیم ببینیم طبقات بالا چه خبره.. نظرت چیه؟! / مرینت: ایدهی جالبیه.. قبوله.. باهم شروع کردیم بالا رفتن از پله ها.. چقدرم زیاد بودن.. کمرم شکست.. آدرین: ۳۲۲... ۳۲۳... ۳۲۴.. اینم.. ۳۲۵😪 و جفتمون پخش زمین شدیم... مرینت: ای خدا.. چه خبره.. چقدر زیاد.. تازه رسیدیم طبقه اولش.. من میمیرم.. چجوری برگردیم؟ / آدرین: ای.. آی.. وای.. فقط.. بزار.. نفسم.. بیاد.. بالا.. پوفف... بعد چند دقیقهای که یکم استراحت کردیم از کف راهرو بلند شدیم و کشون کشون رفتیم داخل اتاقی که مال اون طبقه بود.. واقعا مامان و بابام چیکار میکنن؟ اخ.. یه اتاق نسبتا بزرگی بود.. سرتاسر صورتی.. خیلی برای اونا.. امم.. بچگونه بود.. بیشتر شبیه اتاق بچه های ۷-۶ ساله بود.. تخت کوچیک، یه مبل خیلی کوچیک، پر از اسباببازی.. پرده های صورتی، فرش صورتی و حتی کاغذ دیواری کاملا صورتی بود.. البته با طرحای سیاه.. آدرین: انگار یاد و خاطرت رو حفظ کردن... اول منظورشو نفهمیدم... اما بعد متوجه شدم چی میگه.. شایدم حق با اونه... مرینت: اوهوم.. / آدرین: ولی به نظرم زیادی صورتیه...

مرینت: هعی شازده.. از یه دختر بچه چه انتظاری داری؟ خب صورتی دوست داره دیگه.. / آدرین: ولی اتاق من آبی نبود😑 چشم غرهای رفتم و کلافه گفتم: هیچ ربطی نداره.. درضمن من تاحالا پامو تو این اتاق نزاشتم.. پس انتخاب من نبوده.. شاید اگه الان بودم، تم دارک رو انتخاب میکردم / آدرین: دارک.. تنهایی.. غصه.. کلا از این چیزا خوشت میاد.. ن؟ / مرینت: اوهوم.. چی؟ نه.. از تنهایی و غم خوشم نمیاد / آدرین: پس یعنی الان باید خوشحال باشی که من اینجام.. چون تنها نیستی😌 / مرینت: تنها بودنو ترجیح میدم😑 آدرین کیخواست بحثو ادامه بده، ولی چیزی توجهشو جلب کرد.. رفت سمت میز تحریری که گوشه اتاق بود.. و یه چیزی از روش برداشت.. مرینت: چیکار میکنی؟ / آدرین: هعی! بیا اینو ببین.. ناخواسته رفتم سمتش.. مرینت: باز چه مرگ... اما حرفمو خوردم.. یه قلب شیشهای صورتی رنگ بود که انگار یه بار از وسط نصف شده و دوباره چسبونده بودنش.. همونطور که تو دستای ادرین بود اروم لمسش کردم.. خیلی تیز بود.. خیلی خیلی تیز و برنده! آدرین: به نظرم خیلی قشنگه! / مرینت: متاسفانه باهات موافقم.. / آدرین: نمیدونم چرا حس میکنم خودم بهت دادمش / مرینت: چرا همچین حسی داری جناب باهوش؟ / آدرین: چون.. حس شیشمه دیگه😑 / مرینت: دروغ میگه / آدرین: تاحالا که راجب تو دروغ نگفته / مرینت: باشه.. فرض کنیم اینو تو بهم دادی که چی؟ آدرین سرشو کج کرد.. لبخند آرومی زد و قلب رو سمتم گرفت.. آدرین: اگه بهت دادمش، پس یعنی باید پیشت باشه.. بزارش تو کیفت... سرخ شدم ولی به رو نیاوردم.. آروم قلبو ازش گرفتم و تشکر کردم.. آدرین: خب.. عزمتو جذب کن بریم طبقه بعدی..😁 / مرینت: واای نه..😢 همون لحظه صدای جیغ خیلی بلندی شنیدیم که انگار از طبقه پایین میومد.. مرینت: شنیدی؟ / آدرین: اره... / مرینت: بجنب...!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آب میترسم.. باید دلیل منطقی وجود داشته باشه.. اما نمیتونم درکش کنم (خدایااا من و میراکولرای دیگه رو گااو کن😐😂)
-----
من اوتاکوعم منو همستر کن«این همستره قضیه درازی دارد 😂»
عااااااالی عالی عالی آجی عالی
عالی بود مثل همیشه من برم پارت بعدو بخونم🚶♀️
سلاممممممم منم برگشتم الان میرم بخونم
پارت بعد😑😐
چ:ج بلع
عالی بود😑😐🙃🙂
پارت بعد😐😑😬
دیگه نمیدونم چی بگم😐😑
فوق العاده بودددددددددددد 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💕💕💕💕💕💕💕😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍💕❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ج چ : من دق كردم از دلتنگي 😆
پارتتت بعد ( هه هه برو آدرین رو بکش ) اوکی خوب بود در اصل عالی بود و اینکه دلم برا خودت تنگ نشده بود برا داستاناتو تنگ شده بود 😌😆 خیلی خب اعتراف میکنم یکم تنگ شده بود 😩
سلووووووووووووووم اجی عیدت مبارک 😃😃🤩😍بعد از چند روز از ویلامون🏡 برگشتم خیلی دلم برای تو برای ارتین،و فاطی و همه ی اجو ها و تستچی تنگ شده بود خیلی😭😭😭🥺🥺🥺😭🥺❤❤❤❤ خیلی عالی بود خیلی بهترین بود.🥳🥳🥳🤩🤩🤩😍
ج،چ:دلم میخواد الان جلوی چشمام باشی و منم بغلت کنم 😍😍😍😍😍😍
سلامممم نفسممممم منم دلم خیلی براتون تنگ شده بود😍💚
مرسی💜
واییی دلم.. من غششش دوس دارم بغلت کنم😍
منم میخوام ماچت کنم😘😘😘🤩🤩😍
اینو قبلا نزاشته بودی.
ولی بعدی رو بزار
نفهمیدم چی گفتی😐
ولی چشم😂❤
منظورم اینکه پارت ۲۷ رو قبلا گذاشته بودی که ادرین به مرینت تنفس د..ه..ا..ن...به د..ه..ا..ن میده با جزئیات
گزارش شده ایا
اها😅
اره اره با جزعیات کامل و گزارش شد و ب فنا رف ولی اکثر بچه ها خونده بودن واسه همین خلاصشو گذاشتم😐😁
😁😁🥰
بله دلم برات تنگ شده بودددد❤❤❤❤
می تو😍