
سلوم....
آنچه گذشت😎 نینو صدا میزند:آلیا!!!!😧 آلیا و دخترا رو بر میگردونن آلیا میگه:هی چته خوبی؟🙁 کاگامی:نینو چی شده😶؟ نینو😣نفس نفس میزنه و به زور کلمه کلمه حرف میزنه مرینت داد میزنه:یه دقیقه آروم شو بعد حرف بزن😒 😟نینو:ا.ا
ادامه:: نینو:ا،ا،ادرین مرینت:آدرین چیه🙁؟ نینو:نه😧ادرین کجاست؟؟ آلیا:چیکار آدرین داری چی شده؟؟😐 نینو:ادرینا تصادف کرده کاگامی و زویی و کلویی(که وسطای گفت و گو اومده بود)گفتن:وات!!!!!! مرینت دوید رفت سمت چادر ادرین رفت تو و گفت:آدرینا🥺 آدرین رو برگردوند و گفت:مرینت!!چی شده؟ادرینا چیه؟😧 مرینت:آدرینا تصادف کرده!!😟 آدرین:چی کجا؟ مرینت:نمیدونم نینو اومد گفت:🥺 ادرین رفت بیرون مرینت هم بعدش در اومد دید کاگامی و کلویی فقط هستن مرینت:نینو کجاست؟؟ کلویی:گفت:رفتن کاگامی:بیاید بریم. رفتن به سمت نینو اینا آدرین گفت:زنگ زدی آمبولانس؟😟 نینو: اره اره داره میاد آدرین محل نداد آدرینا رو گرفت تو دستش و بردتش تو ماشین مرینت گفت:مراکان تو هم خبر دار شدی؟؟🥺 مراکان:بپر بریم🙁 کاگامی هم بقیه رو برد شامل:😎زویی،الیا و نینو کلویی همون موقع سوار ماشین ادرین شد. حوصله موصله ندارم خلاصه میگم😅 آدرینا رو خابوندن تو تخت بیمارستان🥲
خوب دیگه من باید برم تا شب صبر میکنم بابام بیاد بعد در مورد اینکه کسی تصادف جدی کنه میره کجا😅یعنی کدوم بخش باهاش صبحت کنم آخه نت ندارم با گوگل صبحت کنم😅پس برم فردا بیام🤣👋) خوب الان عید هست هنوز هم وقت نکردم بپرسم🤣👋 سه روز بعد عید شد🤣) و ادرینا رو بردن سی سیو🥺 آدرین یه گوشه غمگین نشست😥 مرینت و مراکان هم روی صندلی ها نشستند 😔 ..... مدیر مدرسه اومد و به بچه ها گفت:جمع شید میخوایم برگردیم سابرینا به مدیر گفت کاگامی،کلویی،مرینت،ادرین،مراکان،ادرینا،لایلا،نینو، اینجا نیستن گفتم بلا تکلیف نمونید ها آلیا رو یادم رفت😁 مدیر:کجا رفتن😐؟ سابرینا:ااا😶اونو نفهمیدم اما انگار اتفاق خوشایندی نبود.(بچم خبر نداره😐) مدیر به شماره ی مراکان شانسی زنگ زد و همون موقع هم از سابرینا پرسید:مراکان گفتی نیستش؟رفته؟ سابرینا:اره مراکان برداشت:الو استاد.... استاد:کجایید سابرینا میگه کل شما ها نیستید باید برگردیم. مراکان:آها خوب راستش بعدا میگم اما من فعلا بچه هارو میفرستم ولی آدرین نمیتونه بیاد استاد:باشه بفرست بیان مراکان از رو صندلی پا شد و گفت:بچه ها شما برید پارک😔استاد گفت که برید
کلویی گفت:عمرا من از اینجا جم نمیخورم نینو:😔😐کلویی من هستم تو برو آلیا هم گفت:اره بفرما و دستش و گرفت و برد مراکان گفت:پسر تو برا چی؟😔برو عزیزم آدرین هم با صدای خیلی یواش و آرومی که خیلی ناراحت بود گفت:برو نینو من هستم نینو گفت:نه من تنهات نمیزارم یکی باید پیش تو باشه مراکان گفت: مرینت پاشو بریم 😞 مرینت:چی؟😶دیوونه شدی؟من نمیتونم آدرینا رو ول کنم تا پیامی نگیرم🧐 مراکان:مرینت میشه بیای پایین کارت دارم😔 مرینت رفت پایین😐 مری&مرا داداش چیه؟ من...😣من.... ادرینا رو دوست دارم😓😩 مرینت اول جا خورد بعد با کلی م ن م ن کردن گفت:وایسا چی😶تو...مغزم نمیکشه......کی عاشق شدی؟😐تو همین چند روز؟ _ببین😕نمیدونم ولی از این مطمانم مرینت:😣من سرم نمیشه نمیفهمم 😩(بچم عاشقه😐نمیفهمی نفهم❤️😐) مرینت گفت:الان......اوه باشه باشه اما الان😣ادرینا توی وضعیت خوبی نیست که مراکان زد زیر گریه😭😭 مرینت هم داشت گریش میومد که آلیا اومد تو پس دست ورداشت آلیا گفت :مراکان خوبه؟ مرینت گفت:ه داستان داره،داداش پاشو صورتت رو بشور مراکان پاشد رفت بعد آلیا و مرینت رفتن بالا😞آلیا گفت:آدرین رو نگاه🥺
مرینت:😞تو خودش ناراحتیش رو نگه میداره میخواستی اینو بگی 😕 آلیا:هی نینو😞پاشو بیا یچیزی بخور نینو و آلیا رفتن مراکان اومد بالا یهو لوکا اومد گفت:چی شده😶؟ مرینت گفت:خوف تو دیگه ول کن لوکا مراکان و لوکا هم رفتن موند یه مرینت و به آدرین💕😔 مرینت گفت:ااه ام 🥺آدرین! آدرین:بله🙁 مرینت:خوبی؟ _😶😣 آدرین میخواست حرف بزنه که دکتر اومد و ادرین و مرینت جلو اومدن و گفت:چی شده دکتر گفت:فعلا نمیتونیم دقیق حرفی بزنیم😶 و رفت مرینت:ادرین چیزی نیست باشه. بچه ها اومدن بالا مراکان گفت:دکتر چیزی گفت مرینت:نه😔 ۴ساعت بعد مرینت گفت:ادرین چیزی نمیخوری؟چند ساعته چیزی نخوردی😕تو هم همینطور داداش آدرین گفت:میل ندارم تو برو بخور😔 مراکان هم به مرینت گفت:خودش بره یچیزی بخوره نینو داد زد و گفت:ادرین چهار ساعت چیزی نخوردی مگه میشه گشنه نباشی😖 آدرین گفت:نینو داد نزن😒 نینو دست ادرین رو کشید تاببرش اما ادرین دستش رو از دست نینو کشید بیرون😠 مرینت گفت:نینو😐میخوای برو غذایی چیزی بخور عقلت بیاد سر جاش (اما تا شب کسی چیزی نخورد🤣) همه یجور خوابیده بودن آلیا رو صندلی تو بقل نینو خوابید(این دوتا تو هر داستانی باشن با هم دوست هم نباشن پیش همن🤣) مرینت هم سرش رو گذاشت رو چونه ی مراکان و خوابید

آدرین هنوز بیدار بود تا که یواش یواش خوابش برد😭 دکتر دید همشون خوابن برای هر کدومشون یه پتو انداخت💕🥺 صب شد و مثل دیروز بی حوصله گذشت ساعت ۱۰ شب بود آلیا و نینو باز خواب بودن دکتر اومد بیرون و گفت:خانم ادرینا سرشون آسیب جدی دیده🙁و ممکنه به طور موقت فراموشی بگیر آدرین:چی😧 دکتر ادامه داد:شاید هم اتفاقی براش نیوفته مراکان گفت:بهوش اومده؟ که یهو نینو از خواب پرید و گفت:کی چی🥺؟ مراکان گفت:😶داشتم میپرسیدم دکتر گفت:نه فعلا اما به امید خدا فردا بهوش بیاد مرینت:هوو(نفس عمیق) خداروشکر 😞 آدرین:😓 مراکان:😢 مرینت:😣 نینو:😞 آلیا:😔 (اوووو اینقدر شکلک ناراحت آوردم که همه ی شکلکایی که استفاده میکنم ناراحت هستن🤣😢🤣🤣🤣🤣) روز بعد...... بای بای💘😊 میبینمتون💖🥲👍 لطفا نظر بدید چالش داستانم:به نظرتون فراموشی میگیره یا نه؟😁 اصلا دوست دارید فراموشی موقتی بگیره یا نه؟😁👍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ا نـیـو♡
منیونجییسولوییستـجدیدم♤
بـفـناممیگـم𝐀𝐧𝐠𝐞𝐥!•-•
----------------------------------------
"'𝐂𝐚𝐧 𝐲𝐨𝐮 𝐛𝐞 𝐚𝐧 𝐚𝐧𝐠𝐞𝐥?'"
----------------------------------------
”اگـازتـبـلیغبـدتـمیادپـاکـکـنولیهیتـندهچوناصلاکـارقشنگـینیس!‟
عالییییییییییییی بعدی😍😍
🙂
❤🫂🙂👏🏻
❤️🥰