
همینطور که روی تخت دراز کشیده بودم به سه سال پیش فکر کردم . همیشه اون موقع یادم میوفته .( فلش بک به سه سال پیش ) چشمامو اروم باز کردم ، نور خیلی زیاد بود، چشمم درد گرفت ، بعد از کمی که عادت کردم چشمام رو باز کردم ، انگار توی بیمارستانم ، چرا من اینجام ؟ داشتم همه جا رو نگاه میکردم که در باز شد و یه مرد که انگار دکتر بود اومد تو . دکتر : بیدار شدین ؟ واقعا هیچ امیدی نداشتیم . _ من چرا اینجام ؟ دکتر : شما رو با آمبولانس اوردن اینجا . شما هیچی یادتون نمیاد ؟ _ نه ، من برای چی اینجام ؟ من کی هستم ؟ دکتر : لطفا به خودتون فشار نیارین ، استراحت کنین ، من دوباره بر میگردم . دکتر رفت بیرون و منم چشمامو بستم . یکدفعه در باز شد و یه پسر اومد تو . _ شما ؟ • بیدار شدی ؟ خوبی ؟ وای خیلی خوشحال شدم که بیدار شدی ._ اقا ببخشید شما کی هستین ؟ من چرا اینجام ؟ اصلا من کی هستم ؟ • هیچی یادت نمیاد ؟ تو اسمت ات هست . توی یه اتیش سوزی بودی . تو نجات پیدا کردی و من اوردمت بیمارستان . _ اتش سوزی ؟ • اره .... اون پسره همه چی رو توضیح داد ، واقعا باورم نمیشد ، یعنی من صورتم سوخته بود و صورت منو عوض کردن ؟ ، خیلی به اینا فکر کردم ، اما بازم هیچی یادم نیومد ، پسره که اسمش جیمین بود گفت من عشقمو از دست دادم ، اما من هیچی یادم نمیاد ، دلم میخواست از کسی که باهام اینکارو کرده انتقام بگیرم . پس عین جیمین پلیس شدم .
(زمان حال) از زبون کوک : همش توی فکر دختره بودم ، خیلی منو یاد ات مینداخت ، اما ات انقدر پررو نبود ، رفتم سمت پنجره و بازش کردم ، نفسم داشت بند می اومد . اون دریای لعنتی ، اون شب . دوباره یاد اون شب افتادم . (فلش بک ) افتادم توی اب ، دست و پا میزدم که شاید بتونم بیام روی اب اما هر چی بیشتر دست و پا میزدم بیشتر غرق میشدم . اگه ات چیزیش بشه چی ؟ یکدفعه هیچی نفهمیدم و چشمام بسته شد .... چشمامو باز کردم توی یه اتاق تاریک بودم ، کیخواستم بلند بشم که جای زخمم درد گرفت . + آخخخ 😣... کسی .. اونجا نیست ؟ کسی درو باز کرد و اومد تو . یه مرد بود . اومد سمتم و کمکم کرد دراز بکشم . مرد : چرا بلند میشی ؟ تو زخمی شدی . + نه... من... باید برم .. ات به کمکم نیاز داره . مرد : باشه ، کجا میخوای بری ؟ بگو من کمکت میکنم . بهش گفتم کجا میخوام برم اونم منو برد پیش کلبه . وقتی رسیدم اونجا تمام کلبه سوخته بود .+ نههههه ... ات چیزیش نشده ... من میدونم اون چیزیش نشده.
رفتم سمت کلبه ، اما اونجا فقط خاکستر وجود داشت . به زور اون کرد برگشتیم خونش . + شما اسمتون چیه ؟ مرد : من نامجون هستم . (علامت نامجون «) « اسم تو چیه ؟ + من جونگ کوک هستم . « چرا اینجوری زخمی شدی ؟ و توی دریا افتاده بودی ؟ + داستانش طولانیه ... همه چی رو براش توضیح دادم . از زبون نامجون : تمام مدت که برام توضیح میداد قطره های اشک از چشماش جاری میشد ، مخصوصا وقتی درباره عشقش ات حرف میزد . دلم واسش سوخت و تصمیم گرفتم بهش کمک کنم . از زبون کوک : یاد بیمارستان ها افتادم و از نامجون خواستم بهم کمک کنه برم بیمارستان ها رو بگردم ... اما هیچ خبری از ات نبود . وقتی اخرین بیمارستان رو هم چک کردم اومدم بیرون ، بغض گلوم رو گرفته بود . پاهام شل شد و افتادم زمین ، دیگه نتونستم جلوی خودمو نگه دارم ، پس گریه کردم .+ اخه چرا باید این بلا سر کسی که من دوسش دارم بیاددددد . خداااااا 😭.
اینم پارت دو فصل دوم 🥰🥳
بای بای ، لطفا لایک کنین و کامنت بزارید تا من انرژی بگیرم . 🥰🥳
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آخ خیلی خوشحال شدم که بلخره فصل دوم اومددددددددددد😍❤
بچه ها من الان یک هفته هست که قسمت سه رو گذاشتم ولی منتشر نمیشه ، اگه کسی ناظر هست لطفا منتشرش کنه ، ممنون
پارتتتتتت بعددددددد
عالییییییییییی
خیلی خوش حال شدم فصل ۳ هم اومد 🤩❤
این 2 عه
آخ اشتباه تایپ کردم🤦🏻♀️😂
عالیییییییییییییی بود
واییییی عالی بود 😍🥺💖
پارت بعد لطفاااا
عالییییییییی
ممنون🥰