2/9 Journey to the dream

&😂باشه #هی تعریف نمیخوای بکنی؟ & (کمی خلاصه وار تعریف کردم) +دیروز خبرش خیلی خیلی پخش شد یه سری گفتن شایعه هست بعدش که تهیونگ استوری کرد همه تعجب کردن حتی اخبارم گفت &واقعا اخبار گفت؟؟؟ #اره ..... هی تو الان دیگه برنمیگردی امریکا &نمیدونم باید برای کار های دانشگاه برگردم اگه شد دوباره میام نشدم نمیدونم چیکار کنم + فکر ا😐ز😐دو😐😐اج رو نکردین؟؟ &دو روز نمیشه ها باید ببینیم چطور پیش میره # بیایید ناهار اماده اس &( ناهار رو خوردیم بعد همه رفتیم کمی خوابیدیم از هردوشون زودتر بیدار شدم رفتم یدونه کتاب اوردم داشتم میخوندم که تهیونگ پیام داد کمی چت کردیم و گفتش که ساعت ۱۰ میاد دنبالم میخواد ببره یه جا رو نشون بده و دقیق نگفت کجا ساعت ۵ بود هنوز این خابالو ها بیدار نشده بودن رفتم بیدارشون کردم چون بیشتر از سه ساعت خوابیده بودن ) # بیایید بریم بیرون بگردیم

&(رفتیم گشتیم و خرید کردیم و اومدیم خونه زنگ زدیم به خانواده هامون و بعد شام رو خوردیم و من اماده شدم چون امروز کمی هوا سرد بود و الان شب شده بود و بیشتر سر بود لباس نسبتا پاییزی پوشیدم و ماسک زدم و یدونه کلاه گذاشتم چون خیلی دیگه صورت من رو دیده بودن اخبارم که نشون داده بود خیلی بد تر شده بود . رفتم دم در و اومد سوار ماشین شدم ) ملینا &___تهیونگ@ 🌸مکالمه هر دو 🌸 @سلام &سلام خوبی @مرسی میبینم که تو هم مثل من خودت رو پوشندی😁 & اگه این کار رو نمیکردم همه میریختن سرمون

& میدونی اخبارم خبرش رو گفته @اخبار ... واقعا؟. &اره ....... حالا کجا میبری من که اینجا ها رو بلد نیستم @ به زودی بلد میشی نگران نباش داریم میریم برج نامسان بلند ترین برج سئول تا بریم بامش تا شهر رو از اونجا نشونت بدم و ستاره ها رو بببینی &واو.....ممنون (رسیدیم و رفتیم اونجا و کمی صحبت کردیم و بعد من رو رسوند خونه و خوابیدیم 🙂)

❤️❤️❤️چند روز بعد از روز دوازدهم اومدیم به روز نوزدهم 😁❤️❤️❤️ استایل روز نوزدهم ملینا  °^ خلاصه‌ی این تایم ^° با دخترا میگشتیم و دو روز یه بار با تهیونگ یه کوچولو میرفتیم بیرون یا با ماشین میگشتیم و حرف میزدیم و صمیمی تر شده بودیم و دیگه خلق و خوی هم رو می دونستیم امروز روز نوزدهم بود که تو کره بودیم و فردا شب پرواز داشتیم از یه لحاظ خوشحال بود چون بالاخره به کشورم میرفتم و خانواده ام رو قرار بود ببینم ولی از این طرف از تهیونگ جدا میشدم

ولی از این طرف از تهیونگ جدا میشدم و این سخت بود که مدتی نبینمش و میخواستم دانشگاه ام رو تو کره بخونم ولی میدونستم خانواده او مخالفت میکنن و شاید برگشتی نداشته باشم ولی این رو به تهیونگ نگفته بود ولی باید بهش میگفتم &به اینا فکر میکردم که حواسم پرت شد و یهو با بوق ماشین به خودم اومدم و دیدم یکی من رو کشید کنار و نذاشت ماشین بهم بخوره .... سرم داشت گیج میرفت چون یهو همه چی شد و شکه شدم نور افتاب میزد و نمیتونستم چهره اش رو درست ببینم همه دورمون جمع شدن و ول وله راه افتاد بعد من چشمام سیاهی رفت و ندیدمش

فرد ناشناس : دیدم یهو بیهوش شد سریع بردمش بیمارستان خیلی زود بردنش و بعد دکتر اومد بیرون دکتر : مواظب تغذیه همس😐رتون باشید و فکر کنم از صبح تا عصر چیزی نخورده باشه و بخاطر شکی که بهش وارد شد بیهوش شد الان هم تحت مراقبت هست و میتونید کمی بعد برید داخل و هر وقت به هوش اومد مرخص هست فرد ناشناس : ممنونم از شما.....کمی بعد رفتم داخل هنوز بیهوش بود و چرا ملینا چیزی نخورده بود؟؟ شروع کردم به صحبت کردن باهاش چون دیگه بیهوش بود و نمیشنید &( یه جای نورانی بودم چشمام رو کامل نمیتونستم باز کنم یهو صدایی شنیدم کمی چشمام رو باز کردم صورتش اون ور بود و نتوستم ببینم و بعد چشمام رو بستم یهو شروع کرد به حرف زدن ) حرف های فرد ناشناس به ملینا : از قدیم وقتی دیدم خیلی دو😐س😐ت داشتم ولی هر وقت که خواستم بگم نتونستم الان میدونم دیر شده تو ع😐اش😐ق یکی دیگه هستی و اونم عا😐ش😐قته ولی میخوام حالا که بیهوشی این حرف رو بهت بزنم حداقل این حرف رو زده باشه ولی بازم پشیمونم که بهت اع😐تر😐اف نکردم چون واقعا عاش😐ق😐تم &واقعا شکه شده بودم نکنه اون همونی که فکر میکردم بود