
که یه پسر اومد جلوی در چیزی نگفتم که خودش شروع کرد به صحبت و گفت خواهرم ماجرا رو برام تعریف کرد ولی باید بگم که لوکا هیچ وقت بر نمیگرده گفتم یه آدرس یا شماره تلفن ندارید ازش گفت متاسفم ولی اجازه ندارم تلفن سو به کسی بدم اگر خودش تماس گرفت بگم کی باهاش کار داره گفتم بگید مرینت خودش من و میشناسه
برگشتم خونه رو تختم دراز کشیدم که شارلوت اومد داخل اتاق گفت خاله میشه بریم حیاط بلند شدم و گفتم چرا که نه و دستشو گرفتم از پله ها پایین اومدیم که ماریا گفت باز شارلوت اذیت کرده آره گفتم نه داریم میرسم حیاط رفتیم تو حیاط که صدای در اومد
رفتم باز کردم که پدرم و پشت در دیدم گفتم برگشتین که گفت نمیخوای بری کنار تا بیام داخل رفتم کنار تا بیاد داخل خلاصه رفتیم تو خونه یه چایی آماده کردم و بردم برای پدرم گذاشتم جلوش. و گفتم این دفعه مثل دفعه های قبلی از سفر برام هدیه نیاوردین گفت هیچ وقت بزرگ نمیشی و یه بسته که تو کاغذ کادو پیچیده شده بود و داد بهم
تشکر کردم و رفتم تو اتاقم بسته رو باز کردم یه گردنبند بود گذاشتم رو میز و رفتم سمت گیتارم و برش داشتم مشغول گیتار زدن شدم دو هفته گذشته ولی هنوز از اون پسر که گفت دوست لوکا خبری نشده بود لوکا رو که فراموش کرده بودم ولی نمیتونستم اجازه بدم با راحتی زندگی کنه اون یک سال منو به بازی گرفت
تو خونه حوصلم سر رفته بود بنا بر این تصمیم گرفتم برم بیرون و قدم بزنم دوباره راه افتادم سمت تون خونه که شاید بتونم نشونه ای از لوکا پیدا کنم وقتی رسیدم با چیزی که دیدم باورم نمیشد لوکا جلوی در خونشون بود و اون پسر هم پیشش فورا رفتم جلو و گفتم میبینم که برگشتی که اون پسر گفت من واقعا متاسفم میدونم که لوکا حرفشو قطع کرد و گفت ادرین تو این و میشناسی
خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییییییییییییی
ایول پارت جدید😍
عالی بود بهترین داستانیه که تاهالا خوندم
ممنون نظر لطفته
عالیییی بود
ممنون
خیلیییی قشنگ بود اجی جون 💓
مرسی اجی جون
عالی اصلا عالی عالیل
ممنون
( تستچی جان تکراری نی کامنتم بفهم )
عالی بودددددد
بیست بود
بسیار زیبا بید
مرسی نظر لطفته
عالیییییی بود بعدیییی تو مهمنونیم هم شرکت کن اجی جونم😘😘 زود تر هم بزار😍
ممنون
اگر تونستم حتما اجی
عالی
عالیییییق
ممنون