سلام ببخشید این اواخر خیلی کم فعالیت شدم ولی واقعا درگیر بودم 🥲🥲🥲
از زبان اینسوک : مشغول خوش و بش بودیم که زنگ در رو زدن ... زیاد نگران کننده نبود اما بازم من استرس گرفته بودم ، یونگی رفت تا در رو باز کنه منم همراهش رفتم . با باز کردن در انتظار هر کسی رو داشتیم به اون ... شیدونگ T_T ( شیلنگ بهش بیشتر میخوره -_- ) چرا باید اینجا باشه ؟ از کجا آدرس خونه یونگی رو آورده بود ؟ اصلا چیکار داشت ؟ با فکر اینکه چرا اومده ... تمام تنم یخ کرد . یونگی : سلام ، حالت چطوره ؟ مشکلی پیش اومده راهت این طرفا افتاده ؟ شیدونگ : اوه بیخیال ... چرا جوری وانمود میکنی انگار چیزی نمیدونی ؟ یونگی : راجع به چی چیزی نمیدونم ؟ شیدونگ : بس کن ،میدونم اینسوک اینجاست . پس درست حدس زده بودم ... دنبال من بود ... . یونگی : آره خب اینجاست ... مگه مشکلی داره ؟ شیدونگ : ولی به پدرش گفته خونه ی دوستشه . یونگی : خب ، چرا فکر میکنی من نمیتونم دوستش باشم ؟ یا شاید فقط به عنوان برادرش . شیدونگ : میدونی که قرار نیست به همین راحتی ها ول کنم ، یا با زبون خوش اینسوک رو میدی یا با پلیس برمیگردم تا دستگیرت کنن . یونگی : اول اینکه اینسوک عروسک نیست که من بخوام بدمش به تو ، دوم اینکه به چه جرمی پلیس قراره من رو دستگیر کنه ؟ شیدونگ : آدم ربایی ... نظرت چیه ؟ . تا الان ساکت بودم و هنوزم قصد نداشتم وارد بحث بشم ولی داشتم به حرفاشون گوش میدادم .
یونگی خوب داشت ازم دفاع میکرد . یونگی : ببخشید ، اول اینکه اون با رضایت خودش اینجاست و اینکه من از نظر قانون برادرش هستم . شیدونگ : باشه ... اما بدون ، من بدون اینسوک از اینجا نمیرم . یونگی : اوکی راحت باش ... اصلا میخوای بیا داخل ، هوم ؟ . این حرف یونگی باعث شد شیدونگ از عصبانیت قرمز بشه . یونگی در رو بست و قفل کرد و روی کاناپه نشست . یونگی : باید هر چی هست امروز تموم بشه . اینسوک : م ... منظورت چیه ؟ یونگی : میریم پیش بابا ... همه چیز رو بهش میگیم و تا مدتی فرار میکنیم . اینسوک : چ چی ؟ کجا بریم ؟ پس کار من چی ؟ یونگی : مجبوریم همه چیز رو ول کنیم ، بعد یه مدت اگر هنوز حسمون مشترک باشه ... ا ، ازدواج میکنیم . اینسوک : من مشکلی باهاش ندارم ... فقط ... کجا باید بریم ... ؟ یونگی : میریم پیش تهیونگ ... اون حتما یه جا سراغ داره . اینسوک : کی باید بریم ؟ یونگی : اول میریم به بابا میگیم بعد میریم ، هر چه زود تر بهتر . اینسوک : ب ... باشه . قرار شد فردا با یونگی بریم خونه و به بابا همه چیز رو بگیم بعدش هم بریم . خیلی نگران بودم ، اگه شیدونگ هنوز اونجا باشه چی ؟ اگه مامان و بابا اجازه ندن من برم چی ؟ اگه ... اگه اتفاقی برای یونگی بیوفته چی ؟ و کلی اگه و اما و چرا ی دیگه توی ذهنم بود اما الان نمیتونستم زیاد فکر کنم ...

شیدونگ 👆👆👆 ( اینسوک خیلی چیزی دستت به بقیه که نمیرسه حداقل همین شیدونگ رو بردار برو دیگه :/ ) یونگی : اوه ... نه ! اینسوک : چ ... چی شده ؟ یونگی : پنکیک ها سوخت . ( بله بله ... انتظار این رو نداشتین درسته :) من تخصصم اینه گند بزنم در لحظات حساس :/ ) اینسوک : متاسفم واقعا -_- . یونگی : چیه خب :( شیدونگ انقدر حرف زد یادم رفت . ( من زیاد پرانتز باز کردم ولی میگم 😁 آقا میبینید اینا زیاد دوستانه صحبت نمیکنن با هم سرد نیستن فقط نویسنده با ابراز علاقه های عاشقانه مشکل داره &_& ولی سعی میکنم داستان رو گرم تر کنم ) اینسوک : باشه اشکالی نداره ، به نظرت کی بریم خونه ؟ یونگی : مگه الان کجاییم ؟ اینسوک : منظورم خونه ی بابا بود -_- . یونگی : آهان ، خب نمیدونم ولی بهتره امروز آفتابی نشیم ... فردا بریم بهتره به هر حال الان حتما شیدونگ هنوز اونجاست و حتما آدرس رو از بابا گرفته . اینسوک : باشه . یونگی : خوابم میاد . اینسوک : منم گشنمه :/ صبحونه رو هم سوزوندی . یونگی : خب حالا چیکار کنیم ؟ من خستمههههههه . اینسوک : منم گشنمهههههههه . یونگی : باشه بیا یه چیزی بخوریم بعد بخوابیم ، ساعت چنده ؟ اینسوک : ۱ و نیم . یونگی : پس وقته ناهاره ... من که حال ندارم چیزی بپزم . اینسوک : نظرت چیه غذا سفارش بدیم ؟ یونگی : فکر خوبیه :) . بعد از اینکه با یونگی غذا سفارش دادیم یکم حرف زدیم تا غذا برسه ، من یه ساندویج کافل و یونگی هم همبرگر سفارش داد .
غذا رو آوردن و خوردیم و یونگی خوابید و منم با گوشی مشغول شدم . همینطور داشتم توی اینستاگرام میچرخیدم و پست ها رو لایک میکردم که مامان پیام داد ، این اواخر احساس میکردم مهربون تر شده و میخواد به من نزدیک بشه اما چرا پیام داده ؟ به هر حال وارد صفحه ی چت شدم . ( صفحه ی چت اینسوک و موهوا ، اینسوک : @ ، موهوا : & ) & سلام اینسوک . & حالت چطوره ؟ & میدونم خونه ی یونگی ای ، یونگی همه چیز رو بهم گفته . @سلام مامان . @ ممنون حال شما و بابا خوبه ؟ @ خب من و یونگی وقتی رفتیم بیرون من پام زخم شد و مجبور شدیم بیایم اینجا . & میدونم ... مشکلی نیست فقط مراقب باشید . @ چیزی شده مامان ؟ & تو و یونگی در خطرید ، یونجون آدمی نیست که بخواد چیزی رو برای کسی زور کنه مگر اینکه چیزی دستگیرش بشه ، من راجع به این قضیه ی شیدونگ کنجکاوی کردم و فهمیدم پدر شیدونگ در اصل رییس شرکت باباته ... اگه تو با شیدونگ ازدواج کنی به پدرت شرکت و خونه و اینا میده ولی تو فقط یه طعمه ای برای به دست آوردن یونگی . @ من متوجه منظورتون نمیشم . & ببین من یه چیزی رو بهتون نگفتم ، الان برای نجات جون هر دوتون لازمه ... تو به هیچ وجه نباید بزاری ازدواجت با شیدونگ سر بگیره ، اگه عاشق یونگی هستی باهاش برو ... اون میدونه چیکار کنه ، مراقب پسرم باش منم از دور از تو مراقبت میکنم .
@ قول میدم رازتون پیش من بمونه . & اینسوک قول بده به روی یونگی نیاری ، اون از این قضیه متنفره . @ چشم ، من به هیچ وجه نمیخوام ناراحتش کنم . & پدر شیدونگ ، پدر سابق یونگیه ...
خماری ، هپروت 😐 کلماتی که حال شما رو توصیف میکنه 🙂 لایک ، کامنت و فالو فراموش نشه ❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بوددد فقط اسلاید پنج خیلی دیگه جالب شد
گلیلیلیی
عیدتون مبارک🥺💜
این کامنت صرفا جهت تبریک پیشاپیش عید و خوشحال کردن شماست😂💃🏻👐🏻
آمد بهار جانها
ای شاخ تر به رقصان
چون یوسف اندرآمد
مصر و شکر به رقص ای
شاه عشق پرور مانند
شیر مادر ای شیرجوش
در رو جان پدر به رقص
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ ای😂💃🏻
💃🏻💃🏻💃🏻
عید شما هم مبارک هانی 😁😁😁🎉🎉🎉🎉🎉
تنکیو🌝🌹
عالی ناظرش من بودم
اووووو چه خوب ممنون بابت نظرت 😀😀