
اما انگار نفله کردن انهمه محصولات کشاورزی ، کدو و وسایل خانه برایش کافی نبود ناگهان دم لزجش را دور کمر اسکارلت پیچید و اب دهانش سرازیر شد کارنلیان فریاد کشید_نه نمیزارم اونو بخوری موجود کثیف! چشمانش را بست و ان لحظه هر طلسم شکنی که به یاد میاورد را اجرا کرد انفجاری در خانه رخ داد و همه به سمت دیوار پرتاب شدند چند ثانیه گذشت،جسیکا لنگان لنگان به سمت اسکارلت رفت و گفت_اسکارلت؟ حالت خوبه؟ اسکارلت سرفه ی وحشتناکی کرد و گچ هارا از روی موهایش پاک کرد و گفت_عالیم عاالی ناگهان خانم ویلکینسون پیر با خجالت از اشپزخانه بیرون امد دختر ها یک صدا گفتند_خانم ویلکینسون؟؟؟ یعنی اون هیولا.. اون هیولا خودتون بودید؟؟ جسیکا گفت_دیدید؟ دیدید گفتم اون پیرزن بداخلاق یه چیزیش هست؟ حالا بیاین و تحویل بگیرین. این دیوونه خودش محصولات کشاورزیشو داغون میکنه بعد میاد به ما گیر میده! کارنلیان قاطعانه گفت_بس کن جسیکا. اون هرچقدرم بدی کرده باشه حق نداری باهاش اینطوری صحبت کنی. خانم ویلکینسون با البوم بزرگی پیش دخترها امد و با لحن غمگینی گفت_ واقعا متاسفم ، از وقتی پسر کوچولوم رو از دست دادم سعی داشتم خودمو با خوردن غذا خوردن اروم کنم ولی.. طمع خوردن یک هیولای وحشی درونم به وجود اورد که از روحم تغذیه میکنه از شادی ها و سرخوشی هام درست مثل دمنتور ها و وقتی که اون شادیا تموم بشن اون برای سیر کردن خودش دست به هرکاری میزنه
منم خیلی پیر شدم و استخون هام دیگه تحمل این تغییر هارو نداره اماندا گفت_خب اگه اینطوریه شاید..شاید ما بتونیم تابستونا هر روز بهتون سر بزنیم تا احساس تنهایی نکنید جسیکا گفت_ احمق نباش! سه ماه تابستون چه کمکی میتونه بکنه؟ تقریبا همه ی سال به غیر از تعطیلات کریسمس هم که هاگوارتزیم. نه فایده نداره کارنلیان پس از کمی فکر کردن گفت_خب... چطوره که ما وقتی تو دوران تحصیلمون هستیم براتون نامه بنویسیم و از اتفاقات هاگوارتز براتون بگیم. اینجوری میتونیم باهم در ارتباط باشیم و شماهم راحت تر با اون موجود مقابله کنید! اسکارلت گفت_نمیخوام رویاپردازی های رنگو وارنگتونو خراب کنم ولی یه نگاه به ساعت بندازین؟! همگی داد زدند_ردا فروشی! متاسفانه خانم ماکلین گفت که تمام ردا های نو و تازه دوختشون تموم شده و امسال رو باید با رداهای دست دوم اهدا شده سر کنن این موضوع برای کارنلیانه همیشه مرتب فاجعه ، برای اماندای وسواسی خجالت اور ، برای جسیکای وراج نه چندان مهم و برای اسکارلت دردسر ساز کاملا بی اهمیت بود زیرا او در مواقع عادی نیز لباس های شلخته و عجیب میپوشید مثلا بیلر های جین با طرح چاپی قدیمی و جوراب های لنگه به لنگه تا پاچه ی شلوار
شب قبل از سوار شدن بر قطار هاگوارتز بود و دختر ها وسایلشان را جمع میکردند و قرار گذاشته بودند همگی زود بخوابند تا فردا روز شیرینی برایشان باشد اسکارلت چمدان قدیمی اش را به سختی از انبوه جوراب ها ، کتاب های ولو شده و کلکسیون کله های عروسک زیر تختش بیرون کشید در ان را با بی میلی باز کرد و نگاهی به داخل چمدان انداخت به نظرش کارهایی نظیر جمع کردن چمدان ، خریدن لباس و کفش یا کوتاه کردن موها ملال اور و خسته کننده بودند خانم اینگلهارت با یک سینی پر از بیسکوییت و کاپ کیک وارد اتاق شد _عزیزم؟ یکم شیرینی میخوای؟ همرو خودم پختم اسکارلت سریع با پایش کتاب های ولو شده را زیر تخت جا کرد و گفت_اوهوم البته! عاشقشم خانم اینگلهارت یکی از مجله های ابر قهرمانان ویژه را برداشت و ورق زد اهی کشید و گفت_ اسکارلت من اصلا نمیفهمم که چرا اینارو میخونی! اینا همشون داستای پسرونست! چرا به جای اینا یه سر به کلاب دخترونه ی محله نمیزنی؟ اونجا کلی کار جالب تر از خوندن این مجله ها انجام میدن اسکارلت چشم هایش را چرخاند و گفت_ اه ! اون کلاب مزخرف ترین جاییه که تاحالا رو کره ی زمین پیدا شده. اونجا هیچ کار خاصی نمیکنن فقط یه مشت دختر لوس از خود راضی جمع میشن دورهم و غیبت این و اونو میکنن خانم اینگلهارت گفت_هرطور راحتی. راستی چرا هنوز وسایلتو جمع نکردی؟؟ نا سلامتی فردا شش صبح باید راه بیفتیم بزار کمکت کنم،اومم ببین اینجا باید کتاباتو بزاری اون طرف هم چوبدستی،دیگ ،قلم و جوهر اوه راستی داشت یادم میرفت اینم لباس هالووینت دوربینت هم فراموش نشه
اسکارلت حس عجیبی داشت از طرفی هنری دیگر هم اتاقی اش نبود و دیگر به جز مادرش کسی هر روز سرش راجب شلختگی اتاق غر غر نمیکرد و از طرفی دیگر شبها وقتی همه جا تاریک میشد احساس تنهایی و ترس میکرد هرگاه چشمش را میبست تا به خواب برود تصویر چهره ی ان هیولا را تصور میکرد و حس میکرد که هنوز او در اطرافش است..
خبب صفحه ی اضافی اوردمم :)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیـــــــــ بود❤❤❤🙌🏻