ادامه ی داستان
جکسون:ممنونم جکسون:(کارت رو میگیره و بلک کارت خودش رو هم از اتاقش میاره و از خونه خارج میشه) جکسون:به طرف ATM میره و کارتش رو داخلش قرار میده رمز کارتش رو میزنه و بعد هم شماره ی کارت جک رو و بعد ۸۰۰ تومان پول به کارت واریز میکنه جکسون:(برمیگرده خونه و کارت جک رو بهش برمیگردونه)
جک:همه ی پول رو واریز کردید؟ جکسون:بله جک و املیا:ممنونم رز:میشه لطفاً بچه رو بهمون بدید؟ املیا:البته(بچه رو بهش میده املیا:(تو مغزش) هعی.. جولیکا ی عزیزم بخدا اگه پول داشتیم هیچوقت نمیفرو.... رز:وایی چقد بچم خوشگله آملیا:(از افکارش بیرون میاد) همینطوره...
جک و املیا با خانم و آقای میلی خداحافظی میکنن و از خونه خارج میشن.... جک:عزیزم لطفاً ناراحت نباش جولیکا اونجا واسش خیلی بهتره... املیا:اما.. جک:اما چی؟ دوست داشتی تو فقر و بی پولی بزرگ بشه بچمون؟ املیا: معلومه که نه.. اما جک:دوست داشتی بچمون هم مثل خودمون آینده ای نداشته باشه؟ املیا:حق با توعه من نباید ناراحت باشم اونجا واسش خیلی بهتره..
۱۸ سال بعد:جولیکا مثل همیشه توی عمارات بزرگ زیباش از خواب پاشی میشه از روی تخت سلطنتیش.. رز:(وارد اتاق میشه)صبح بخیر دخترم جولیکا: صبح بخیر مامان رز:عزیزم الان جوی صبحانت رو واست میاره (جوی یکی از خدمتکاراشونه) جولیکا:میشه بهش بگی بیست دقیقه دیگه؟ رز:باشه گلم رز:(از اتاق خارج میشه) جولیکا پا میشه میره دستشویی و صورتش رو میشوره بعدش تصمیم میگیره یخورده تو خونه بگرده اول میره تو حیاط و کمی راه میره و بعدش میره تو اتاق مادر پدرش تصمیم میگیره بره ببینه توی بالا ترین کشو چیه یه صندلی میاره و روش می ایسته که یه چیز خیلی عجیب میبینن اون چیز عجیب چیزی نبود جز....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)