بلاخره نوشتنش😃👍🌺
صبح روز بعد صبحانه رو آقای مدیر آماده کرده بود مرینت هم بیدار بود و قهوه میخورد(@_@)
مراکان بیدار شد و گفت:به به چه بویی و کاپشن رو پوشید رفت بیرون و گفت:عجب بوییی به به چه تخم مرغی ⁽⁽◝( •௰• )◜⁾⁾
⟵(๑¯◡¯๑)
استاد گفت:بله دیگه اینا غذاهای ما هستن
مراکان:باید منتظر بقیه باشمO_o؟؟؟
استاد:بلبله^_^
آدرین هم بیرون زد و یه خمیازه کشید
مراکان:به به فقط تورو کم داشتیم(*_*)
آدرین چیزی نگفت و رفت که یکم ورزش کنه( ´◡‿ゝ◡`)
بعد مرینت هم کم کم اومد بیرون و گفت:ا مراکان تو اینجا چیکار میکنی؟
مراکان: جانم؟؟
مرینت:منظورم اینه که امروز سحر خیز شدی🥴
مراکان:تو اول صورت پوفولوی خودتو درست کن انگار. که صد ساله نخابیدی😁😁(چون زود بیدار شده😁)
مرینت:ای خدا🥱
استاد:بهتره بقیه رو بیدار کنید.👈😐
مرینت :اااام من حوصله ندارم 🥱
مراکان لبخندی زد و گفت:من میرم بچه ها رو بیدار کنم اما به روش خودم😁😁
مرینت:🥱👍
ادرین برگشت و گفت:میتونم یچیزایی بخورم 🥺
استاد:خیر باید بقیه هم بیان
آدرین:شاید اصلا نخوان بیدار شدن😕
استاد:اونوقت خودم میفهمم چیکار کنیم😐
آدرین از کنار مرینت بدون هیچ نگاهی رد شد و رفت سمت چادرش (نه اینکه مرینت رو ندیده باشه ها نه اما میخواد اونم محل نذاره)
مرینت:نگاه نگاه انگار من از اون بدهکارم😒ایش چه نگاهی🙄
استاد:کی رو میگی؟
مرینت:هیچی بابا،ادرین»
آدرین داخل چادر چند تا خوراکی داشت برداشت خورد تا ضعف نکنه
مرینت هم وارد شد و گفت:سلام آقا،ತ_ತچاقالو بودی ما نمیدونستیم
همون موقع مراکان هم اومد و ادامه داد:تازه پیش پات ورزش هم میکرد¯\_ಠ_ಠ_/¯
آدرین:چیه خواهر برادری افتادین به جونم🤨
مراکان رفت
مرینت هم گفت:این تو نبودی که دو ساعت پیش دوست داشتی حرف بزنی؟🙄
آدرین:چرا بودم اما دوروز پیش فکر کنم،چطور مگه میخوای حرف بزنی؟؟😐
مرینت:نههه😒من با تو چه حرفی دارم آخه🥱
آدرین:پس لطفا برو بیرون 👉
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
عالی بود
منتظر بعدی هستم
عیدت هم مبارک
خیلی ممنون🥺مطمانی داستانم رو دنبال میکنی؟🌹
عید شما هم تبارک😅♥️
؟؟