
خب اینم از این پارت ته گریه😆😭
گفتم که به ریرا زنگ زدم جواب نداد میشه به کوک زنگ بزنی؟ گفت اره حتما ادامه داستان از زبان کوک امروز تصمیم برای گفتن حسم به ریرا جدی بود که بهم یه پیام خشکو خالی دادو گفت قبل رفتنت بیا به این ادرس که اون ادرسم ادرس خونشون بود منم لباس پوشیدمو و با راننده به سمت جایی که ادرس داده بود رفتیم نزدیک بود به خونم که همون موقع ته زنگ زد من:الو سلام ته ته:الو کوک خوبی؟ من:اره می رم که با ریرا حرف بزنم بعدشم اگه راضی شه میایم باهم ته گفت:اکی پس برو موفق باشی چیزی شد زنگ بزن بهمون به ادرسی که گفته بود رسیدیم ادرس مارو برد به یکی از معروف ترین برجای مسکونی یعنی خونشون تو این برجه؟ رسیده بودم پایین و رفتم دم پذیرش گفتم با واحد ۱۳۴کار دارم طبقه ی چندن خانومه گفت اوو بعله یک لحظه با تلفن جایی رو گرفت از صحبتش فهمیدم واحد ۱۳۴ رو گرقته تا ببینه اجازه میدن که طبقرو بگه یا نه که بعدش گفت بفرمایید طبقه ی ۷۰گفتم ممنون میشه اخرین طبقه؟ گفت :بله درسته رفتم داخل اسانسورو طبقه ی ۷۹رو انتخاب کردم اسانسور که وایساد وارد یه راهروی پهنی شدم که دو طرفش پر از درای سفید بزرگ بود رسیدم به واحد ۱۳۴ که روش با پلاک طلایی رنگ نوشته شده بود واحد ۱۳۴ و به درش یه قلب چوبی اویزون بود در زدم و بلافاصله ریرا درو وا کرد و یه سلام سرد بهم کرد گفتم سلام چه خونه ی قشنگی دارین واقعا از خونشون خوشم اومده بود ریرا خیلی سرد بود باهام و بهم گفت بشین گفتم مرسی و ریرا با دو لیوان قهوه اومد کنار قهوه ی خودش یه قوطی قرص بود پرسیدم این چیه؟گفت دارومه باید بخورم یه نسکن خیلی قویه این حرفش تو مغزم پیچید گفتم خب پس بخورش گفت به موقعش گفت چرا می خواستی منو ببینی؟دلیلتو برای دیدنم بگو عجله دارم برای خوردن داروم گفتم خب چه.. که حرفمو قطع کرد و گفت فقط می شنوم در مورد کارت گفتم خب..خب... می دونی
چند وقتیه که یه حس عجیبی داشتم ولی جرعت به زبون اوردنشو نداشتم و امروز تصمیم گرفتم که اعتراف کنم ریرا نمی خوام بیشتر از این به تو و خودم اسیب بزنم ریرا من..من. گفت :نمی خواد بگی میدونم خودم یعنی فهمیدم که جدیدنا ازم خوشت اومده چشمات تابلو بود از وقتی که وارد شدی چندروزیه که میدونم از زمانی که در موردم با تامارا حرف زدی حالام ازت می خوام برای اخرین بار تو به حرفام گوش کنی تو بزرگ ترین ارزوم بودی دیدنت از نزدیک قرار گذاشتن باهات این اتفاق افتاد و من به تنها ارزوم رسیدم و خیلی سبک و خوشحالم و حتی اگه این ارزو و این عشقمنسبت به تو غلط باشه و باعث بشه اسیب ببینم ولی باز به غلط دوستش دارم و خواهم داشت من دبگه از زندگی چیزی نمی خوام و البته اینم بگم که از بچگی دلم می خواست عین پدرمو و مادرم مردومو نصیحت کنم ولی به این نتیجه رسیدم که حتی اگه تو عمرم قراره یه درسی به کسی بدم یا یه نصیحتی به کسی کنم اون نصیحت یا حرف ووقعا اون فردو تغییر بده این چیزیه که می خوام و الانم نمی تونم ایندمو بدون تو ببینم و میتونیم به هم برگردیم ولی دلم می خواد یه درسی بهت بدم تا که تا اخر عمرت یاد بمونه و الانم بدون حرف به حرفام گوش کن از زبان کوک:
همون طور که داشت در قوطی قرصو وا می کرد گفت تو تو زمانی که داشتی که داشتی تا منو بدست بیاری و حستو بهم بگی وای نکردی و منو برای همیشه از دست میدی پس نتیجه میگیریم بعضی کارا اگه به موقع انجام نشه نتیجش یه دنیا حسرته نه؟حالا از این به بعد تو زندگیت دیگه این اشتباهو نکن باشه؟؟ گفتم:وایسا وایسا نکنه که .. که همون موقع ۷و۸ تا قرص از تو قوطی داشت بر میداشت گفتم با زور و سرعت قوطی رو ازش گرفتم و گفتم نه نکن من داغون میشم تو تو نباید اینکارو کنی به دوستات فکر کن گفت بهتون فکر کردم که اینجام بهت گفتم چیزی واسه از دست دادن ندارم به ارزومم رسیدم البته یکیش منوده اونم اینکه همو نبوسیدیم بعدش کل ۸تا قرصو با مقومت با من خورد من شک بودم فقط با شنیدن حرفش بوسیدمش حسشو حاضر نیستم با هیچی عوض کنم کمکم باسه هاش رو لبای من بی جون تر میشه ولی من هنوز با ولع می بوسمش و همون طور اشکام از رو گونم می چکید از زبان ریرا:همچیو گفتم دیگه وقتش بود با مقاومتاش مقاومت کردم و خوردمشون خیلی زود اثر کردن کمکم حس میکردم دارم بی حال میشم بعد از اخرین حرفم کوک خیلی سریع شروع کرد به بوسیدنم الان دیگه مشتاق مرگ بودم اون دوستم داره و دلم می خواد از لشقم دیوونه شه هیچ وقت فراموشم نکنه دیگه هیچی حس نمی کردم فقط اشکاشو میدیدم و اینکه اروم لباشو ازم جدا کرد و عقب کشید و دستاشو دستاشو....
رو صورتم گذاشت و با قیافه ی نگران صورتمو تکون نیداد و بعدش تار شد همچی و دیگه نفهمیدم فقط فهمیدم که دارم میمیرم و با عمق وجود احساس رهایی کردم حالا از زبان کوک:وقتی لبامون جداشد خیلی بی حال بود کمکم چشماش بسته می شد نههه نهههههه ریرااااااااااااااااا ریراااااااااااااا پاشووووووو فقط یک فرصت دیگه فقط یک فرصت دیگه دیر بود سریع گوشیمو ورداشتومو به اورژانس زنگ زدم تا اورژانس بیاد رو مبل نشسته بودم و کلا تو شک بودم یه نگاخی به ریرا میکردم و یه نگاهی به خودم و فکر اینکه یک درصدم ریرارو از دست یدم دیوونم میکرد ولی اون بی جون رو مبل افتاده بود دستاشو گرفتم و سرشو روشونه هام تکیه دادم و موهاشو شروع به نوازش کردم و همین طوری اشک ریختم تا کا اورژانس اومد
و گذاشتنش تو امبولانس منم با راننده دنبال اورژانس می رفتیم خودمو پوشونده بودم که کسی نشناستم وای می شناختم دیگه هیچی واسم مهم نبود به اورژانس گفتم که به یه بیمارستان خلوت خصوصی ببرنش که هم من و هم اون راحت باشیم و اونام ریرارو بردن به یکی از گرون ترین بیمارستانای سئول وای پولش واسم مهم نیست راننده کارای پذیرشو سریع کرد و ریرارو برن سریع تو بخش ایزوله و دیگه از اونجا به بعدشم رام ندادن چون بیمارستان گرونی بود خلوت بود و کسی سراغم نمیومد به گوشیم نگا کردم و دیدم بچه ها ۱۰۰ میسکال انداختن ولی واسم مهم نبود خیچی واسم مهم نبود جز یک نفر که اونم ریرا بود رو زمین نشسته بودم منتظر یکی که از اون اتاق خراب شده بیاد بیرون که یهو یه پرستار اومد بیرون سریعع پاشدمو گفتم ببخشید خانم همین مریضی که تازه بردیدش تو این بخش وضعش چطوره؟پرستار گفت داره معدش شستشو میشه هوشیاریش پایینه و بعد از تخلیه منتقل میشه به ای سیو حال عمومیش خیلی خوب نیست متاسفانه با این حرف دوباره خیچی نفهمیدم فقط فهمیدم که چه فرصتی رو برای بدست اوردنش از دست دادم و الانم این اتفاق از اشتباهات خودمه 😭که تو فرصت مناسبش ازش نخواستم که باهام باشه که نتیجش بشه این که به فکر خود کشی بیفته حالم خیلی بد بود از اونور درو ور ساعت ۳و ۴ بود و بچه ها حتما خیلی نگرانمم فقط تنها کسی که می تونه حالمو یکم بهتر کنه ته بود که تا اودم بگیرمش بعد از چند ساعت دم در اتاق ایزوله یه تختی رو دیدم که همراه ۳تا پرستار به سرعت به سمت اسانسور نیبردنش یه نگاهی کردم به مریضی که روش بود اون اون اون ریر ری ریرا بود موهای بازش دورش بود چشماش بسته بود و دهنش یه لوله بود و بهش هزارتا چیز وصل بود پرسیدمکجه میبریدش؟گفتن ای سیو بخش ۷بیمارستانه سریع خودمو رسوندم به اون قسمت اتاق ریرارو پیدا کردم ملاقات ممنوع بو د ولی انقدر حالم بد بود که نمی تونستم تنهاش بزاررم فقط ارزوی یه فرصت دیگرو می کردم دم در ای سیو نشسته بودم داشتم به تین فکر میکردم که چطوری به ته بگم اون تنها کسیه که می تونه این قضیرو به تامارا بگه حالم اصلا خوب نبود شاید صحبت کردن با ته حالمو بهتر گیکرد تو همین فکرا بودم که یهووو
خب اینم از این پارت لطفا پارتای قبلم بخونین کامنت یادت نره بای😘👋👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای عااالیه بقیش لللططفا
تروخدا بعدی
عالی بود.منتظر پارت بعدیم😃💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
😭😭😭😭😭😭😭