10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 👑محسن👑 انتشار: 4 سال پیش 351 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان من اومدم با قسمت چهاردهم این قسمت هم شاید به نظر شما غمگین باشه کامنت یادتون نره هَ نِظر بدین دِگه(اینم به لهجه بیدگلی یا کاشونی) هَ نظر بدین یَعنیَم که(اینم لهجه آرونی) خب من هم به لهجه بیدگلی یا کاشونی هم به لهجه آرونی گفتم نظر یادتون نِره اُ😂😂😂
خلاصه:امروز میخوام مجلس خواستگاری را خراب کنم پس خودم را شرور میکنم..........که یهو لیدی پرید جلو لیزر و اونجا پر از خون شد..........همش تقصیر من بود..............شکش که دادن نبضش دوباره زد.........وقتی رفتم دیدم یهو............. خب دوستان این خلاصه بود حالا میریم سراغ داستان
وقتی که رفتم یهو دیدم لایلا اژدر را گرفته و یه چاقو هم زیر گردنش گرفته و داره تهدید میکنه که اگه معجزه گردهامون رو ندیم اون رو میکشه منم عصبانی شدم و یواشکی رفتم پشت لایلا چون منو موقع اومدن به اونجا ندیده بود و گفتم مگا کتاکلیزم و چون خیلی عصبانی بودم قدرتش بیشتر شد وقتی زدم بهش دیدم که یه سراب بود و یهو یه دردی از پشت حس کردم و همه جا سیاه شد..اژدر:من و گرگ سپید و بقیه ابر قهرمان ها داشتیم با لایلا میجنگیدیم که متوجه شدم سایه نداره و فهمیدم که یه سرابه و من هم رفتم جلو و زدم بهش و محو شد گفتم بیایید بریم ببینیم کجا هستن که دیدم کت افتاده زمین ولی چون لباسش پیشرفته بود زخمی نشده بود ولی بیهوش بود من هم خیلی زود بردمش بیمارستان تا رفتم تو دیدم همه دکترا اومدن جلو و کت رو ازم گرفتن منم معجزه گرش را برداشتم و دست خودم کردم و گفتم الیس پلگ ترکیب شید وقتی تبدیل شدم دیدم ریناروژ اومد و گفت چیشده که من گفتم هیچی فقط بیهوش شده که یهو.....
شنیدیم صدای بوووووووووق از یه اتاق اومد ام امکان نداره اون صدا از..از اتاق مرینت بود گفتم نههههه مرینتتتتتت که یهو دیدم همه ی پرستار ها و دکنر ها رفتن تو اتاق مرینت و در را بستن که دیدم ریناروژ غش کرد منم بغلش کردم و یهو دیدم صدای شوک داره میاد ولی هنوز صدای بوق از اون اتاق میومد بعد از چند دقیقه صدای بوق قطع شد یه لحظه خوشحال شدم اما این خوشحالی خیلی کوتاه بود چون دیدم دکتر با قیافه خیلی ناراحت داره میاد سمتمون که گفت تسلیت میگم و گریه کرد و رفت که دیدم همه ی پرستار ها گریه کنان دارن میان بیرون منم گریه ام گرفت گفتم نه مرینت نه لیدی باگ نباید بمیره که دیدم ریناروژ به هوش اومد گفت مرینت کجاست گفتم مری..مرینت دیگه پیش ما نیست(با گریه میگن)گفت نه..نه غیر ممکنه نههههه اون نباید بمیره که دیدم مرینت را با پارچه کشیده شده روی اون اوردن و بردن سردخونه که دیدم نادیا اومد تو و گفت سلام خبری از لیدی باگ هست؟؟گفتم متاسفانه دیگه لیدی باگ بین ما نیست اون با شنیدن این حرف گفت نه امکان نداره ما چطور میتونیم بدون اون زنده بمونیم؟؟گفتم من قول میدم که اون شرور را از بین ببرم اما دیگه نمیتونم اون را به جمع خودمون برگردونم....
از زبان امیلی:زدم اخبار که دیدم نادیا بدون گفتن تعجب نکنید گفت اکنون یه خبر خیلی بد به دستمون رسید لیدی باگ یا مرینت دوپن چنگ دیگه بین ما نیستند که دیدم گابریل بدو بدو اومد بیرون و گفت چی..چیشده؟؟من با گریه گفتم دیگه مرینتی در بین ما نیست اون..اون مرده😢😢😭..از زبان سابین:زدم اخبار که دیدم نادیا گفت اکنون یه خبر خیلی بد به دستمون رسید لیدی باگ یا مرینت دوپن چنگ دیگه این ما نیستند که دیدم تام غش کرد منم با گریه رفتم و یه لیوان آب توی صورتش ریختم که دیدم به هوش اومد و با گریه گفت نههه مرینت دخترم اخه چرا باید تو روز خواستگاریش بمیره؟؟...از زبان کلویی:وقتی این خبرو شنیدم عصبانی شدم و گفتم اون وقتی که من با اون بد هم بودم اما بازم معجزه گر بهم میداد اون بهترین دوست من بود که گفتم باید اون لایلا ی عوضی را بکشم پس رفتم بیمارستان و به اژدر گفتم بیا بریم یه کاری باهات دارم و رفتیم پیش بقیه قهرمان ها گفتم گرگ سپید تو زوزه وقتی رفتیم پیشش زوزه بکش و بیهوشش کن اگه بیهوش نشد من دست به کار میشم اونا گفتن باشه من گفتم لایلا اگه جرأت داری بیا که دیدم اژدر گفت نینو سپر که یهو چند تا لیزر اومد سمت ما اما سپر نذاشت به ما بخوره من گفتم گرگ سپید حالا که ما گوشمون را گرفتیم و اون زوزه کشید اما بیهوش نشد که من گفتم نینو حالا من دست به کار میشم اجازه بده تا من برم بیرون اون گفت باشه و منم گفتم پنهان شدن و بعد نامرئی شدم و رفتم بیرون اون چطوری دیگه میتونستم لایلا را ببینم....
از زبان لایلا:ههههه اون کلویی فکر کرده من نمیتونم اون را ببینمش بعد چند تا اشعه بهش شلیک کردم ولی اون جا خالی داد منم رفتم جلو و هی شلیک میکردم که دیدم داره به حالت اولش برمیگرده از زبان کلویی:داشتم به حالت اول بر میگشتم پس رفتم به سمت نینو ولی تا رفت سپر را برای من باز کنه لایلا شلیک کرد و همه بیهوش شدن چون خیلی قوی نبودن وقتی برگشتم دیدم به من هم شلیک کرد وقتی نگاه به قهرمان ها کردم دیدم اژدر نیست و خیلی خوشحال شدم ولی بعد دیگه چیزی نفهمیدم..از زبان اژدر:وقتی کلویی رفت فهمیدم که شکست خواهد خورد پس به نینو گفتم که میخوام برم اونم گفت باشه و سپر را باز کرد و رفتم سمت بیمارستان که دیدم استاد فنگ هم اونجاست که گفت سلام منم سلام کردم بعد با گریه گفتم استاد لیدی باگ اون مرده اون گفت میدونم اما من الان زنده اش میکنم من گفتم مگه میشه؟؟اون گفت من کاهن اعظم هستم و اون نگهبان اعظم معلومه که میتونم اون رو زنده کنم اما باید یه معجون هست که اون را درست کنیم من گفتم باشه هرچی که باشه من پیداش میکنم اون گفت چیز زیادی نیست فقط سه چیزه من گفتم باشه....
از زبان ادرین:وقتی به هوش اومدم دیدم که معجزه گرم نیست خیلی نگران شدم اما دیدم ریناروژ اونجا داره گریه میکنه گفتم چرا گریه میکنی؟؟اون گفت مرینت او..اون مرده تا این حرف رو گفت یه دردی تو قلبم حس کردم گفتم چی؟؟نهه اون نباید بمیره اون گفت دیگه راهی نیست اون یک ساعته که مرده من گفتم ریناروژ معجزه گرم اون کجاست اون گفت دست اژدر هستش گفتم اون الان کجاست ریناروژ گفت الان پیش استاد فنگ در سردخونه هستن منم زود رفتم اونجا که دیدم اژدر و استاد فنگ اونجا ایستاده اند و دارن یه چیزی درست میکنن من گفتم اژدر معجزه گرم رو میدی وقتی که برگشت دیدم صورتش خیس خیس هست و هنوز هم داره گریه میکنه گفت بیا بگیرش و بعدش حلقه ام را در اورد وقتی پلگ اومد بیرون گفت ادرین من متاسفم ولی یه خبر خوب هم دارم گفتم پلگ اگه درمورد پنیر باشه من میکشمت اون گفت نه ادرین من انقدر هم نیستم دیگه گفتم چیه اون گفت استاد فنگ داره اون معجون بود که اوندفعه به مرینت دادی من گفتم اره پلگ گفت استاد داره اون را درست میکنه من گفتم مگه اون برای وقتی نبود که اگه کسی به خاطر معجزه گر ها اسیب ببینه اثر میکنه استاد گفت خب اون شرور هم با معجزه گر پروانه بود و خود لیدی ماث اون را کشت من گفتم اها که یهو استاد گفت ادرین بیا و این معجون را تو دهان مرینت بریز و بعدش را هم خودت میدونی که من گفتم باشه راستی تیکی کجاست که پلگ گفت راست میگی ها که اژدر گفت اون داره تو اتاقی که مرینت بود گریه میکنه که یهو دیدم پلگ با سرعت رفت بیرون منم گفتم میشه برید بیرون اخه من خجالت میکشم که استاد گفت البته و با اژدر رفتن بیرون من هم رفتم جلو....
و اون معجون را ریختم تو دهان مرینت و بعد 💏💏💏بوسیدمش که بعد چند دقیقه دیدم نفس هاش دوباره برگشت و من هم محکم بغلش کردم که دیدم داره میگه ادرین خفه شدم که منم ولش کردم و گفتم ببخشید اخه تو مرده بودی و میدونی که چقدر ناراحت بودم که اون گفت من هم همینطور ولی بیا بریم پیش بقیه من گفتم باشه بریم وقتی رفتیم بیرون چند تا پرستار ها غش کردند و دکتر ها هم اومدن جلو که یکیشون گفت مگه خانم مرینت نمرده بود که من گفتم چرا اما با یک معجون جادویی دوباره زنده شدن اون دکتر گفت اون معجون چیه من گفتم (معجزه عشق)که دکتر گفت ممنونم گه دیدم نادیا با خوشحالی اومد و گفت مگه مرینت نمرده بود گفتم چرا اما من زنده اش کردم نادیا گفت الان به مردم میگم تا دیگه ناراحت نباشند من گفتم باشه..از زبان امیلی:داشتیم اخبار میدیدیم که یهو نادیا با خوشحالی گفت یه خبر خوب برای مردم پاریس همین الان لیدی باگ با کمک ادرین اگرست یا همون کت نوار دوباره به زندگی برگشتند من تا این خبرو شنیدم با خوشحالم پریدم بغل گابریل که دیدم داره گریه میکنه گفتم چرا گریه میکنی که گفت نه این اشک شوقه که من گفتم اها و دوباره به صفحه تلویزیون نگاه کردیم...
از زبان سابین:تا نادیا این خبرو گفت من و نام پریدیم بغل هم و گریه کردیم اما این اشک شوق بود
دوستان الان مادرم داره دادو بیداد میکن که چقدر گوشی دستته خب تا بعد خدانگهدار...
فردا بعدیو مینویسم
بای🙋🙋🙋
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
25 لایک
عالی
عالیییییییییییییییییییی بود بعدی لطفا 🙏🏻💖
مامان منم میبینم زیاد گوشی دسته اعصبانی میشه🤣🤣
عالی بود یک سری به داستان من هم بزنید 😍
Marinette and Adrienne
عالی بود❤️
مامان منم وقتی میبینه زیاد تبلت دستمه هی داد و بیداد میکنه
چند بار سر این مسئله زخمی دادیم
پارت بعدی رو زود بذار
منتظرم
داستان منم لایک کن و نظر بده
چشم
🤩🤩😍🥰🌹❤️
اره