
برید بخونیددددددددددد✨✨🤍
ماشین حرکت کرد... کیفتو کهروسایلات توش بود گزاشتی پشت صندلی و سرتو تکیه دادی به پنجره. یه کم بعد ماسین وایساد. سرتو اوردی بالا و نگاه کردی. رسیده بودید. یه خونه خیلی بزرگ بود. نامجون: خب الان همتون باید آماده بشید و برید اونجاهایی که تو نقشه گفتم، جهنا، جونگکوک شما دوتا بیاین اینجا. رفتین پیش نامجون. نامجون وسایلاتون و بهتون داد. به تو یه تفنگ و از این چیزا داد. بعدش یه چیزی برداشت گزاشت تو دستت. نامجون: این بمبه، رییس گفت اگر دیدی که نمیتونی از پسشون بر بیاد بیا بیرون و اینا بنداز تو خونه، ولی یادت نره این بمب و نباید از فاصله خیلی دور بندازی چون سنگینه، باید بری جلو بندازی، ولی خودت حواست باشه بیای بیرون. تو: باشه.
همه رفتید سر جاهاتون وایسادین. تو و جونگکوک رفتین دم در پشتی خونه. جین بغل ماشین وایساده بود. نامجون تو ون بود. تهیونگ و شوگا هم که به عنوان جاسوس زود تر رفته بودن تو. جیهوپ، جیمین و سوجین تم تو ماشین بودن.
جونگکوک: ببین برو تو فقط سریع پوشه رو بردارو بیار بیرون، منم اینجا یه پنج دقیقه وایمسم بعد میرم تو ون چون شک میکنن ولی اگه کمک خواستی بگو. تو: باشه. یه زره استرس داشتی ولی رفتی تو. خیلی آروم آروم راه رفتی. رفتی جلو تر. پوکانگ و تهیونگ و شوگا و چند تا بادیگارد توی سالن پذیرایی بودن. خیل آروم رد شدی. تهیونگ تورو دید ولی به روی خودش نیاورد. رفتی جلو تر. اتاق کار پوکانگ و دیدی. پوشه اونجا بود. رفتی دم در. درو باز کردی و رفتی. سریع داشتی میگشتی. پوشه رو پیدا کردی. برداشتیش و درو باز کردی که بری بیرون. خیلی آروم داشتی میرفتی که چند تا بادیگارد دیدی و خارج شدی. شوگا و تهیونگ یه بمب دودی انداختن و از خونه اومدن بیرون. شوکا: مگه ما نباید بعد از جهنا میومدیم بیرون؟ تهیونگ: فکر کنم تا الان اومده بیرون. بعد دوییدن به سمت ون.

نامجون دید که شوگا و تهیونگ دارن میان تو ون. وقتی رسیدن نامجون گفت: چرا الان اومدین؟ شوگا: مگه جهنا نیومده؟ نامجون: نه هنوز. تهیونگ: خب یه زره وایسیم ببینیم چی میشه. جونگکوک دم در پشتی وایساده بود. یه زره نگران بود ولی باید طبق نقشه میومد تو ون. پس دویید تو ون.
داشتی آروم آروم میومدی بیرون که.... همه تو ون یه کم استرس داشتن. یه لحظه جیهوپ یاد یه چیزی افتاد. یاد اون کاری که برات کرد افتاد . رفتی سریع در کیفتو باز کرد . همه با تعجب بهش نگاه کردن . دفتر چه اتو برداشت شروع کرد به خوندن . بعد دستاشو گزاشت رو سرشو سرشو تکون داد . سوجین:چیشد؟ جیهوپ:بیچاره شدیم . نامجون اومد جلوی جیهوپ و پرسید:چیشده؟ جیهوپ: پوکانگ قاتل خانواده ی جهنا و سولهیه ، جهناهم اینو فهمیده . فکرم کنم هم پوکانگ جهنا رو مشناسه هم جهنا اونو میشناسه. جیمین از جاش بلند شد : یعنی رفته انتقام بگیره؟ جیهوپ: نمیدونم . نامجون میره عقب و میشه و دستاشو میکنه تو موهاش. بعد یهو همه چشماشون از تعجب گرد شد .

همه با ترس از ون اومدن بیرون . یه بادیگارد پشت سرت با اسلحه وایساده بود و داشت تورو هول میداد به جلو . روی ساختمون هم یه اسنایپر بود که روی تو نشونه گرفته بود تا اگه کار اشتباهی کردی بزنتت . فاطله ات با ون زیاد . تو با ترس داشتی میومدی . هه با ترس و دلشوره داشتن به تو نگاه میکردن . نمیدونستن چیکار کنن.
تو داشتی نفس نفس میزدی . بعدش یه قطره اشک از توی چشمات اومد بیرون . بعدش به اسمون نگاه کردی . نامجون داشت دعا میکرد که فکر بدی به سرت نزنه چون تورو میشناخت . نامجون(زیر لب): خواهش میکنم...خواهش میکنم...وای ...هیچ کاری نکن. تو چشماتو بستی و یه نفس عمیق کشیدی . جونگکوک با اینکارت ترسید چون مطمئن بود میخای یه کاری کنی . پوشه رو با تمام توانت پرت کردی جلوی ون و با اینکارت بادیگار پشت سرت به دستت شلیک کرد... سوجین دستاشو گزاشت رو صورتش و رفت عقب . نامجون کپ کرده بود . جیمین نشست رو زمین و با دستش سرشو گرفت . تو با آرنجت زدی تو صورت بادیگارد . خورد زمین. دوییدی به سمت ساختمان .

جونگکوک با ترس گفت: وای.. نه..نرو. تو بمب و دراوردی و پرت کردی تو ساختمون . اسنایپر رو ی ساختمان برای بار دوم بهت شلیک کرد و تو افتادی زمین . ساختمون بعد چند ثانیه ترکید . تو افتادی بودی رو زمین . همه به سمت تو دوییدن . تو به اسمون نگاه میکردی و اشکات پشت سر هم میریخت اما لبخند زده بودی. انتقامتو گرفتی . حالا راحت بودی . صدای بازی کردن خواهرت و میشنیدی . کم کم چشماتو بستی ... آروم...خوابیدی...همه چی ساکت شد ....
مرسی که این داستان و خوندید🥺💜🙂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ععررررر فصل دومش کی میااددددد
عالی بود
کمی غمگین اما خوب بود
فصل 2 رو حتما بزار
اسکالی نداره از عکسای تستت استفاده کنم؟
مرسی عزیزممممممم
برای تستای خودت؟
آره
اگر اشکالی داره استفاده نکنم
نه نه اوکیه
ممنونننننن
فصل بعد پیلیززززززززززز
باشششش💜🤍💜🤍
عاجی هانا عالی بود
واییی مرسی گوگولییی🥺💖🤍
پس فصل 2 کووووووووو؟؟؟؟
اول میخوام یه داستات دیگه بنویسم نمیشه به همین سرعت فصل دومش بیاد که😐😂
😐😐😵😵😵😵من تا اون موقع مردم😐
میگما کی فصل دو شروع میکنی؟
اول یه داستان دیگه مینویسم بعدش اونو هم میزارم🙂
واقعاااااا قشنگ بود😍💜
مرسی گوگولییی🥺💖
اجی خیلی خوب بود میشه فصل دو رو زود زود بزاری ؟ و یه چیز دیگه اگه جه نا ب...م....ی...ر...ه به نظرم داستان عیجانی و خوب میشه و اینکه وقتی کسی می خواد ب...م....ی....ر....ه توهم چیزایی که دوست داره رو میزنه برای همینه که جه نا بازی کردن خواهرش رد دید ؟
وای مرسی. اول یه داستان دیگه مینویسم بعد فصل دوم اینو. اره دقیقا برای همین بود🙂👍🏻
وای رمانت عالیه
بهترین رمانیه که تو تستچی خوندم
یه لحظه داشتم سکته میکردم، فصل دو هم بزار لطفا
نایس🌸🦋
وایییی مرسی که انرژی میدی گوگولیییییی🙂💖🥺👍🏻💜
عالی بود 🥺
حتما ادامه بده
مرسیییییی