
سلام این پارت اول داستانمه وامیدوارم خوشتون بیاد یکمی هم شبیه انیمیشن آمفیبیا هستش ولی این حرفارو ولکن بزن بریم والبته کپی ممنون
سلام دفترچه خاطرات عزیزم من امروز توی دنیای عجیبی بیدار شدم که به نظر میرسه هیچ انسانی نداره و غورباقه ها تقریبا اندازه ی یک انسان 7 یا 8 ساله اند و به زبان ما حرف میزنند. غورباقه ها من را به جنگل تبعید کردند اما یک خانواده ی کوچک من را پذیرفتند. خوشحال بودم چون قرار بود در یک خانه زندگی کنم. الان تقریبا شب شده است و من خیلی خسته ام. خیلی خوشحالم چون قرار است اتاق شخصی داشته باشم. مثل دنیای خودمان اما اون اتاق زیر زمینه ولی به هر حال خوبه. بعد از یک ساعت تمیز کاری و گذاشتن یک تخت در گوشه ی اون بهتر میشه
فردا صبح :امروز دومین روزیه که توی این دنیام. بیدار شدم و تختو مرتب کردم و رفتم از اتاق بیرون وروی کاناپه دراز کشیدم. ومشقول کار باگوشی شدم ( اسم کسی که داره تو داستان خاطراتشو مینویسه الیزابت هست واز دنیای خودش چیزای زیادی به یاد نمیاره وهنوز حتی اسم کسانی که آوردنش خونه هم نمیدونه واوناهم اسم اینو نمیدونن ) که یه صدایی از پشت سرم اومد تا اونجارو نگاه کردم.......
تااونجارو نگاه کردم چیز عجیبی دیدم اونا داشتن صبحانه میخوردند وبه نظر میومد اصلا منو ندیدن. جلو رفتم وسلام کردم تا منو دیدن بهم گفتن که برم پیششون و صبحانه بخورم. اما اونا یکمی ازم میتر سیدن وازم دورمیشدن( اون خانواده 3نفره هست و یکی از اونا پیر و چاق هست اما نه خیلی، یکی دیگه هم لاقر هست ونوجون و اون یکی هم بچه غورباقه هست) اونا فکر میکردند که من غورباقه میخورم ومن که به این موضوع پی بردم بهشون گفتم که من غورباقه نمیخورم و البته حشره هم نمیخورم
بعد از صبحانه که حشره بود و من نخوردم خودمونو معرفی کردیم و اول اون پیره که چاق بود خودشو معرفی کرد و گفت که اسمش هاپادایا پلانتر هست بعد اون لاقره خودشو معرفی کرد و گفت که اسمش اسپیت پلانتر هست اون کوچیکه هم گفت که اسمش پُلی هست منم خودمو معرفی کردم هاپادایا گفت که اونو معمولا هاپاپ صدا میزنن برای همون بهتره که منم اونو هاپاپ صداکنم بعد هم تا ظهر حرف زدیم ومن گفتم که به کمک دفترچه خاطراتم کمی از حافظه ام رو به دست آوردم و قرار شد که من ناهار درست کنم منم تا خواستم از خونه برم بیرون برای خریدن کمی میوه هاپاپ جلوی منو گرفت وگفت که تا وقتی که برای مردم عادی نشدم حق بیرون رفتن ندارم برای همین اسپیتو فرستاد تا برای مواد لازم بیاره
(راستی یه چیزی هاپاپ کشاورز و پلی واسپیت هم به اون کمک میکنن اما اونا زیاد عالاقه ای به این کار ندارن پلی بیشتر یه روحیه ی جنگجو داره و اسپیت هم یه روحیه ی شاد وبیشتر اسکیت برد انجام میده الیزابت هم بیشتر اوقات سرش تو گوشیه) ببخشید این صفحه همش توصیح بود
امیدوارم خوشتون اومده باشه وخیلی زود پارت بعدیو مینویسم «تست چی لطفا قبول کن»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام داستان جدیدم منتشر شده دوست داشتی بخون😄
باشه الان میخونم
قشنگ بود👏
من این کارتونو ندیدم اما دوستان توی نظرات گفتن پس لطفا تغییرش بده💗
باشه ولی من دیگه نمینویسم تا وقتی که خوب حاضرش کنم و اگه میخوای ببینیش اسمش امفیبیا هست یعنی دو زیستان و ممنون که نظر دادی
عالییییییی بود😍
واقعا خیلی خوشحالم که خوشت اومد
ریحانه جون داستان دختری در بطری رو امروز خوندم و خیلی قشنگ بود و بهنظر من یه داستان دیگه هم مثل اون بزار
مرسی عزیزم
گزاشتم تو برسی هست💗
خیلی خوشحالم چون واقعا به نظرم داستان هایی مثل اون خیلی خوبن
ابجی/داداش من این فیلم رو کامل دیدم بی زحمت داستان رو فرق بده برو فصل ۲ قسمت ۱۲ که ساخته نشده رو بنویس من فیلم رو دیدم اسمش هست امفیبیا
باشه من اتفاقا همین کارم میخوام انجام بدم و در واقع این یه مقدمس و بهتره الیزابت رو آن بخوانید
توی قسمت های دیگه درستش میکنم
سلام این داستان رو دیدم و البته اون الیزابت نیست اسمش (ان)هستش /: یکمی تغییر بده تو داستان خوب بود
باشه و من قرار نبود داستانم مثل اون فیلم امفیبیا بشه ولی چون دوستش داشتم از اون الهام گرفتم
ببخشید اگه کوتاه مینویسم
سلام این اولین پارت داستانم هست و امیدوارم که خوشتون بیاد
خوشحالم که خوشت اومد ولی بهتره همه این پارتو نادیده بگیرین و پارت های بعدو که توصف برسی هستن بخونید چون به درخواست بعضی ها ادامه ی امفیبیا رو نوشتم یعنی از قسمت 12 به بعد فصل دوم امفیبیا