اخرین جادوگر 3

صبح از خواب پاشدم رفتم صورتم رو شستم نگاه آینه کرده دستمالم محکم بود رفتم پاییم شیمر هنوزم خواب بود شیطنتم گل کرد رفتم داخل اوتاقش دم گوشش داد زدم شیمر پاشوووووووووووووو پاشد سرم داد زد گفت بیدارم لیاااااااااااا کر شدم نگاه هم کردیدم هردو کر شده بودیم زدیم زیز خنده که یهو...

دیدم مارسل اوم گفت چی شده؟ گفتیم هیچی الان میایم رفتم بیرون نشستم سر میز صبحانه خوردم و رفتم داخل اتاق خودم در رو بستم و پیشونی بندم رو باز کردم و شروع کردم به

تمرین جادوگری کلمه ها رو تمرین کردم حواسم به در نبود که یهو...

(چند دقیقه قبل از زبان شیمر) : صبحانه خوردم رفتم داخل اتاقم حوصلم سر رفته بود رفتم در اتاق لیا یه صدایی اومد + از اتاقش نور میومدم بیرون درزدم جواب نداد نگران شدم در رو یهو یه چیزی دیدم که باورم نمیشد..

(بریم سر زمان حال از زبان لیا) : داشتم تمرین میکردم که شیمر اومد داخل اتاقم دهنش چسبیده 😲😲😲😲😲 بود به زمین گفتم توضیح میدم بیا تو برش توضیح دادم گفت چرا پنهانش کردی چون انسان ها با ما جادوگرها مشکل دارن شیمر با التماس گفت به منم یاد بده گفتم باشه ولی باید پیشونی بند بزنی گفت باشه...

خب تا داستان بعد خدانگهدار 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻