
هی گایز اینم تست دوم امیدوارم خوشتون بیاد
خب اول بزارید شخصیت های داستان رو براتون بگم لیزا(شخصیت اصلی رمانم دارای موهای ابی تیره چشمای ابی روشن هلیا (دوست و همکلاسی و هم اتاقی لیزا دارای موهای قهوه ای و چشمای سبز ) سودا ( رقیب لیزا در کلاس و عشق عاشقی و .... کلا باهاش لجه و موهاش مشکی و چشماش بنفش شخصیت های پسر اسکای ( لیزا رو دوست داره و داستان درباره این دوتاست و موهاش بلوند و چشماش سبزه جک (اونم لیزا رو دوست داره ولی لیزا ازش خوشش نمیاد اون موهاش مشکیه و چشملش عسلی خب بریم سراغ رمان ♤
هوففف بالاخره تموم شد تونستم سر ساعت کارام رو تموم کنم و به خونه برم مطمئنا هلیا واسم غذا درست کردع ولی دارم خودم گول میزنم یکی باید به خودش غذا بده 😂 میز کارم رو مرتب کردم و به طرف دفتر مدیر رفتم تا بهش اطلاع بدم که کارام تموم شده و دارم میرم اها راستی من منشی یه شرکت نسبتا بزرگ هستم که مدیرش خانوم لندرز هست و معمولا بد اخلاق و تند خو هست ولی خداروشکر با من خوبه :) به اتاق مدیریت رسیدم و در زدم تق! تق !تق! خانوم لندرز میتونم بیا تو ؟! _ بفرمایید لیزا_خانوم لندرز من کارام رو تموم کردم و پرونده هایی که گفتین رو تکمیل و سامان دهی کردم حالا میتونم برم خونه؟ _ خسته نباشی دخترم میتونی بری فقط فردا لازم نیس بیای سرکار چون فردا کار خاصی نداریم لیزا_ چشم خداحافظ _خدانگهدار عزیزم وایییی خدا خیلی هیجان دارم انگار شانس بهم رو کرده :)
اخه فردا از طرف مدرسه میخوایم به جنگل بریم و فردا لازم نیس برم سرکار این عااالیههه بعد از مدت ها میتونم یه اردو درست حسابی برم نمیدونم چطوری رسیدم به خوابگاه ولی یادمه که فقط تو راه دوییدم رسیدم و در زدم تق تق تق هلیا_ بله ؟! کیه؟! _منم هلیا باز کن عشقت اومده واست خبرای خوب دارمااا هلیا :سلام لیزا جونم خوش اومدی خسته نباشی _ممنون واییی هلیا فردا نمیخواد برم سرکار خانوم لندرز گفت فردا نیام بالاخره میتونم برم اردو هلیا :وای چ عالی ساعت ۱۲ از مدرسه حرکت میکنیم
روز اردو هلیا: لیزا پاشو ساعت ۱۰ شدااا اگه میخوای خوش بگذره باید همه چی تکمیل باشه _ وای راست میگی الان اماده میشم تا بعدش با کمک هم وسایل جمع کنیم از خونه راه افتادیم هلیا تو پوست خودش نمی گنجید منم از اون بدتر جلوی مدرسه رسیدیم و اون کسی که نمیخواستم ببینمش دیدم 😑 اوه اره سودا رقیب من توی هر زمینه ای بهش توجه نکردم و راهم ادامه دادم که یهو اومد و سد راهم شد عینکم برداشت و گفت چهار چشمی اگه بینی نداشتی عینکت کجا میزاشتی تا خواستم حرفی بزنم یه پسر به سمتش هجوم اورد و بهش گفت دفعه اخرت باشه کسی رو مسخره میکنی دروغ چرا از این کارش خوشم اومد عینکم از دست سودا گرفت و بهم پس داد _هی حالت خوبه ؟! اها راستی بیا اینم عینکت لیزا:ممنون ولی نیازی به این کارا نبود _ ن این دختره خیلی پروعه اسمت چیه؟! لیزا : عااا اسمم لیزاست ت چی؟! _ منم اسمم اسکای هست لیزا :خوشبختم _ همچنین
از زبان اسکای اون دختر واقعا زیبا و دلربا بود ازش خوشم اومد فکر نمیکردم یکی بتونه انقدر منو سمت خودش بکشونه وای داشت دیر میشد اتوبوس منتظر ما بود بهش گفتم :بقیه صحبت ها باشع برای بعد گفت : بقیه ؟! ولی حق با توعه بزن بریم تا دیر نشده سریع سوار اتوبوس شدیم از زبان لیزا سوار اتوبوس شدیم و اون پسر ینی اسکای صندلی عقبی من بود ولی یه پسر دیگه با چهره بدجنس تر اومد و با پرویی تمام کنار من نشست و سر صحبت باز کرد سلام :) _گیریم که علیک -_- خوبی :) _ فضولیش به تو نیومده😏 چقد خشن 😅 _دوست دارم ب ت چ 😊😏 یه لبخند به نشانه ی خفه شو زدم و دیگه هیچی نگفتم رسیدیم به جنگل اونجا خیییلی قشنگ بود درختا تا اسمون رسیده بودن
نمیدونم به چه نحو ولی به منو هلیا و اون دوتا پسرا یه چادر دادن :/ هلیا خیلی خجالت میکشید ولی من به قول خودش با پروعی رفتم و شروع کردم به پهن کردن وسایل که اسکای اومد کمکم _ممنون نیاز نیس اسکای : ن خب ما باهم ت یع چادریم پس بهتره باهم همکاری کنیم :) دیگه چیزی نگفتم و با کمکش چادر رو باز و وسایل رو پهن کردیم شب شده بود و هوا دل انگیز من خوابم نمیومد ولی هلیا در خواب عمیقی به سر میبرد از چادر با بدبختی زدم بیرون و رفتم کنار رودخونه تا یکم مغزم اروم بشه که یهو صدای ملایمی رو پشت سرم احساس کردم ....😨
خب دوستان اینم از پارت اول امیدوارم دوست داشته باشین نظرتون کامنت کنین تا پارت بعدی بابای
منتظر کامنت هاتون هستم :)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت رو دوست دارم میرم پارت بعد رو بخونم ادامه بده 😍😍
باشه حتما گلم♡☆
داستانت قشنگه و من فکر میکنم اسکای پشت سرش بود
😉😉😉