یچیزی بین عشق و دیوانگی💜P24

ملودی:یهو یه دختره اومد سمت ریچارد و گفت:«سلام عشقم!دلم برات تنگ شده بود!صبر کن ببینم،این دختره کیه؟»_اون دوست استفانیه عزیزم.&اسمت چیه؟+ملودی.نمیدونستم دوست دختر داری؟_مگه استفانی بهت نگفته؟+مگه باید میگفت؟_عجیبه،معمولا این موضوع رو به همه میگفت...از درون شکسته شده بودم.اما موضوع اصلی این بود که چرا اسنفانی همچین کاری کرد.گوشیم زنگ خورد.استفانی بود.با تردید برداشتم و گفتم:«سلام،چیه؟»&خوب پیش رفت؟+آره_این عالیه!امشب باید همو ببینیم.خداحافظ!...کم کم داشت نظرم راجب این دختر عوض میشد.مثل اینکه شکست عشقی که خورده بودم رو زود فراموش کرده بودم.تنها چیزی که ازش عصبانی بودم،دروغای استفانی بود.

استفانی:همچی داشت طبق نقشه پیش میرفت.لابد الان هیون کی دنبال ملودی میگشت؛اما نمیدونه که اون قراره بیاد پیشم.وقتی اومد حالت چهرم رو نغییر دادم و گفتم:«سلام ملودی!خب تعریف کن چی شد؟!چرا نمیای بشینی؟+استفانی من باید یچیزی بهت بگم....یعنی چی میخواست بگه._بگو میشنوم!با یه حالت عصبانی بهم گفت:«چرا تمام ابن مدت بهم دروغ گفتی؟»یعنی فهمیده بود!_چه..چه دروغی؟+لابد خوت فهمیدی..._چی چی رو؟...دیگه تموم شد.باید با دستای خودم میکشتمش!

لایک کن دل مرا شاد کن😐❤

آروم چاقویی که توی جیبم بود رو برداشتم.داشتم بهش نزدیک میشدم که...ملودی:صدای داد هیون کی شنیدم که میگفت:«ملودی،زنگ بزن به پلیس!»یعنی چی؟استفانی میخواست منو بکشه!اما چرا؟رفتم سریع زنگ زدم پلیس.خیلی سریع رسیدن و استفانی رو دستگیر کردن.+اونو کجا میبرن؟_تیمارستان+داری میگی اون یه روانیه!دلیل تمام اینکاراش همین بود!_اممم...آره!نگرانش نباش!اون بعد از مرگ پدرش رفتاراش عجیب شد.روانپزکش گفت وضعیتش زیاد خوب نیست.الانم فقط دارن درمانش میکنن.

اولا ببخشید این پارت افتضاح یود اصلا حوصله نداشتم برای بار هزارم درستش کردم💔دوما حوصلا نداشتم اینو بنویسم بعد این اتفاق اینا برمیگردن کره

ناظر جدا خسته شدم تروخدا منتشر کن