
خب اینم از پارت هشتم داستان قراره که خیلی جذاب بشهااا😉با کامنتا بترکونید
گفتم:چرا سیگار می کشی؟😠 گفت:همین طوری گفتم یعنی چی ؟؟؟سریع با عصبانیت سیگارو ازش گرفتمو و خاموشش کردم و با عصبانیت گفتم:دیگه نکش 😒😠اصلا چیز خوبی نیست برات بده گفت:یعنی نگرانمی؟و برات مهمم؟؟ گفتم :اه چقدر تو زبون میریزی😆😂معلومه که برام مهمی داشت بهم دوباره نزدیک میشد که گفتم:هی هی ته دیگه بسه نزدیک نیا😑بهت گفتم یه ندا بده خواستی ببوسیم گفت :خب اجازه هست؟؟ گفتم :نه😂 گفت :ایبابا باشه گفتم :راستی ته تو برنامت واسه اینده چیه؟مطمنی هنوزم بابات چیزایی که بهم گفتی؟ گفت:نه معلومه که پشیمون نیستم و از تصیمم مطمئنم و اینکه همون طور که می دونی من عضو یه گروه معروفم و شرایطم خیلی سخته به علت شهرتم و به همین دلیل فعلا نمی تونم رابطمونو لو بدم چون برامون بد میشه به خاطر همین فعلا باید رابطمونو مخفی نگه داریم و خیلی مواظب باشیم اینطوری به نفع هر دومونه گفتم: اره می فهمم چی میگی 🥺منم دلم نمی خواد رابطمونو علنی کنیم😔همین طوری خیلی بهتریم😌 گفت:خوشحالم که شرایطمو می فهمی من شمارتو دارم اشکال نداره بهت زنگ بزنم یا باهم در ارطبات باشیم؟گفتم:نه معلومه که اشکال نداره😂
رفتیم تو و موقع رفتن بود داشتیم خداحافظی می کردیم که نوبت رسید که از ته خداحافظی کنم دستمو گرفت و گفت:خیلی خوش گذشت امشب انگاری ارومم انگتری دیگه یکیرو دارم که واسش بجنگم مواظب خودت خیلی باش گفتم:منم بازم ممنونم بابات همچی و خیلی ممنونم بابت راننده که هماهنگ کردی گفت:فردا می بینمت بعدشم با یه بقل خداحافظی کردیم و منو ریرا و تامارا سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم رسیدیم خونه امشب خیلی شب خوبی بود حس خوبی داشت انگاری تازه متولد شدم مستقیم بدون حرف رفتم تو اتاقمو لباسامو دراوردم و لباس خوابطمو پوشیدم و موهامو باز کردم و شونشون کردم و بعد رفتم تو تختم مطمئنم امشبم برای لیا و ریرا شب خیلی خوبی بوده بعد از چندروز گوشیمو روشن کردم واییی خاک تو سرم ۳۰۰۰تا میس کالو پیام از مامانمو بابام خدایا حتما خیلی نگرانمن بهشون گفته بودم مشغول کاریم الانم ساعت ۳ نصف شب نمی تونم بهشون زنگ بزنم 😑 به مامانم پیام دادم سلام مامان ببخشید خیلی وقتم پره کارامون تازه تموم شده ببخشید راستی از مدرسه هم زنگ زدن و همین طور برای پذیرشم تو امریکا نگران نباش حالم خوبه خیلیم خوبه وضعمم خیلی خوب شده 😆دلم برات خیلی تنگ شده به بابا هم بگو که حالم خوبه دوست دارم بای❣👋 گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطوری خوابم برد فقط صبح با صدای زنگ ساعتم که شروع زندگی مسخره ی منو اعلام میکرد از خواب بیدار شدم طبق معمول باید طبق برنامه های روزای قبلم عمل می کردم درس درس درس درس 🙄 رفتم تو اتاق ریرا دیدم خوابه خوابه لیا هن همین طور مثل اینکه دیشب شب سختیو داشتن 😂 رفتم سراغ گوشیم روشنش کردم مامانم طبق معمول۳۰تا پیام باز کردم دیدم میگه چرا ساعت ۳بیدار بودی؟؟؟کلا از اونجایی که دروغ تو کارم نی گفتم مهمونی بودم می دونستم می پرسه چه مهمونننی ولی خب دروغ نگفتن خیلی بهتره به نظرم رسیدم به پیام اخری از یه ادم نتشنتس بازش کردم که دیدم از تهیونگه نوشته بود سلام چطوری؟حالت خوبه؟ می تونیم حرف بزنیم واسه درو ور ساعت ۸؟ اخه من قبلش کمپانیم و تمرین داریم می خوام یه موضوع مهمی رو بهت بگم مواظب خودت باش 💜 نوشتم:سلام خوبم تو خوبی؟ اره حتما منتظر تماستم تو هم همینطور دوست دارم😘 راستی امروزم مثل همیشه تو تمریناتت موفق باش از زبان ته:گوشیمو چک کردم دیدم تامارا پیام داده باز کردم ایوللل اکی داد خب خداروشکر اینم از این جمله ی اخرش خیلی بهم انرژی داد نوشتم تو هم همینطور پس می بینمت منم خیلی دوست دارم💕💕 بعدشم رفتم سر تمرین از زبون تامارا:مشغول انجام کارام بودم که دیدم ریرا و لیا پاشدن رفتم بیرون از اتاقو گفتم:چه عجب بیدار شدید گفتن:اره بابا خیلی خسته بودیم ریرا گفت:خیلی با ته صمیمی شدیا گفتم نه اینکه تو با بایست نشدی گفت:چرا ولی نه دیگه در حد تو و ته و شما لیا خانم با جیمین🙄 لیا پرید وسط و گفت:اه بسه دیگه گفتم:خببب تو چرا انقدر سگی؟ گفت:هیچی چیزیم نی گفتم :چرا یچیزیت هست بگو گفت :هیچی حالم بده چون دیشب جانکوک می خواست ببوستم ولی نبوسید (یادم نمیاد گفته بودم کی بایس کیه پس دیگه ببخشید اگه جابجا شد😆😅) گفتم:تو واقعا خری گفت:چرا؟؟
گفتم:چون که این موضوع موضوعی نیست که بخوای به خاطرش حالتو بد کنی گفت:تنها بودیم بهش گفتم خیلی دوست دارم اونم گفت ازم خوشش اومده ولی هنوز عاشقم نیست ولی یه لحظه که چشم تو چشم شدیم نزدیکم شد وای دوباره خودشو عقب کشیدو گفت ما فقط دوتا دوست معمولی هستیم اونمقع بود که حالم بد شد و اشک از چشمام اومد. گفتم:(زدم زیر خنده و گفتم:واقعا تو خری معلومه که عاشقت میه شک نکن فقط منتظر باش همین که می خواسته ببوستت یعنی بهت احساس داره گفت:اره راست میگی و قهوشو برداشت و رفت ت اتاقش منم لباسامو پوشیدمو سوئیچ موشینو برداشتم تا که برم به کافه ی همیشگیم برای مطالعه ی کتابام و دریام خیلی خسته بودم ولی دیگه مجبورم رسیدم یه قهوه سفارش دادم و تو فاز خودم بودم که با احساس این که یکی دستمو گرفت از فازم دراومدم اون فرد کسی نبود جزززززز ته نشست جلوم رو میز روبرویی گفت:اینجا چیکار می کنی؟ گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت:اینجا کافه ی نزدیک کمپانیه معمولا خلوته بعضی تایما میام اینجا تو چی؟ گفتم:من معمولا واسه مطالعه میام جای باحالیه گفت:پاشو بریم با همون کلاهو ماسک مشکی دستمو گرفت و کشید و به سمت در برد گفتم:هیییی وایسا کلا عادت داری هر کاری رو بدون خبر و اطلاع انجام بدی؟؟وایسا وسیله هامو ور دارم گفت:امم ببخشید بعدشم دستمو ول کرد و گفت بدو تا کسی منو نشناخته سریع وسایلمو ور داشتم و گفتم:بریم بعدش دوباره دستمو گرفت و باهم از کافه بیرون اومدیم ته گفت:من با راننده کمپانی رفتم اونجا الانم تا اینجا پیاده اومدم یچیزی بخورم که دیدم اینجایی الانم بریم تا دم کمپانی که سوار ماشین شیم گفتم:خب چه کاریه ماشین من هست دیگه گفت:امم خب باشه گفتم:پس بیا از این ور سوارشو گفت:میشینی؟ گفتم:معلومه پس فکر کردی فقط خودت راننده گی بلدی؟؟؟ گفت:نه نه فکر نمی کنم ببخشید بشین سوار شدیم تو راه گفت:اهنگ بزار گفتم:اهنگ،؟؟ گفت:اره مگه چیه؟ گفتم هیچی چیزی نیست الان می زارم گوشیمو به ظبت وصل کردم اولین اهنگو پلی کردم اولین اهنگم اهنگ بتوهون بود ته گفت:کلاسیک دوست داری؟ گفتم معلومه تو کل راه هیچ صحبتی نشد فقط داشتیم اهنگ گوش می دادیم تا اینکه ته گفت:منو می رسونی خونم؟ گفتم :اره دیگه هرجا بخوای بری
گفت:پس بپیچ به چپ پیچیدم به چپ گفت جلووتر وایسا گفتم اکی رسیدیم به خونه ته گفتم خب ساعت ۸میبینمت با تعجب یه نگاهی به من کرد و گفت:نمیای بالا؟ گفتم مگه کار نداری؟ گفت:نه دیگه تموم شد ماشینو پارک کردم و رفتیم تو خونه ی بزرگ و ویلایی ته رفتیم تو خونه ته گفت من میرم لباسامو عوض کنم تو این فاصله تو هرچی می خوای درست کن مثلا قهوه ای چیزی که بخوریم گفتم اکی فقط یه سوال میتونم یه گشدی بزنم تو خونه ی درندشتت؟ گفت:معلومه راحت باش اول رفتم تو اشپزخونه و قهوه درست کردم اشپزخونش تقریبا ریختوپاش بود تا جایی که تونستم مرتب کردم و بد از اشپز خونه اومدم بیرون دیدم ته هنوز نیمده داشتم به سمت پنجره ی قدی ته سالن میرفتم که پیانوی گراند مشکی و بزرگ و زیبای ته نظرمو جذب کرد ازه بچگی عاشق پیانو بودم و کلاس می رفتم ارزوم این بود که خواننده شم ولی حیف بابام نزاشت😔😖😒رفتم پشت پیانوی ته نشستم و شروع کردم یکی از اهنگ های مورد علاقمو از حفظ زدن محو در موسیقی بودم دستام روی پیانو به سرعت حرکت میکرد اهنگی اروم ولی سخت که یهو با صدای ته از دنیای موسیقی اومدم بیرون که دیدم همین طوری محوه دستام و زدنم شده اولش یکم معزب شدم و سریع بلند شدم و گفتم ااا ببخشید خیلی ببخشید که بدون اجازه زدم معزرت می خوام ته زد پشتمو گفت این چه حرفیه می دونشتی که خیلی بی نظیر زدی؟ گفتم ممنون رو مبل نشسته بودیم که یهو ته پرسید صدات خوبه؟ گفتم نمی دونم😂
ته گفت:خب بخون برام ببینم صدات چطوریه گفتم:اممم خب باشه شروع کردم به خوندن اهنگ مورد علاقم و البته تنها اهنگی که حفظ بودم یعنی سم وان لایک یو ادل (نمی دونم درست نوشتمش یا نه بخیال😂)غرق در خوندن بودم که وسطاش ته هم باهام همکاری گرد و شروع کرد به خوندن واوو واقعا ترکیب صداهامون مهشر بود باهم عالی بود بد که تموم شد برای هم دست زدیم خندم گرفته بود و زدم زیر خنده و گفتم چه اعتماد به سقفیم من دارم جلو یه خواننده ی خفن با این صدام اهنگ می خونم😂 گفت:این اهنگو یکبار کاور کردم گفتم جدی؟ گفت اره گفتم چه باحال گفت تو گفتی ارمی شدی نه؟ گفتم اره شدم منظور؟ گفتم اهنگ مورد علاقت چیه؟ گفتم خب نمی دونم فکر کنم داینامات گفت ااا جدی خیلی خوبه گفتم ممنون گفت راستی تو صدات خیلی خوبه و خیلی استعداد داری عجیبه خواننده نشدی گفتم اتفاقا ارزوم این بود که خواننده شم ولی بابام اجازه نداد و منم به همین دیزاین رضایت دادم 😔 گفت چه بد تو کلا باید ادم هنری باشی نه؟ گفتم اره اونم چجور راشتی گفتی که کارم داری بگو زودتر کارتو گفت ام خب اول می خواستم بگم که اگه موافق باشی اخر هفته با بچه ها بریم یه جتی خیلی خفن مثلا یجا دم ساحل و دومین چیز اینکه که من کلا نمی دونم چطوری ابراز احساسات کنم 😂 ولی فقط می تونم بگم که بدون که چقدر از ته قلبم دوست دارم و می خوامت و اینکه اگه موافق باشی به نظرم خیلی خوب میشه که تو و دوستات بیاین و تو کمپانی کلا استخدام شین اون وقت دیگه از جلو چشمام دور نمیشی گفتم مرسی بهش فکر میکنم ولی من دلم نمی خواد جایی کار کنم الانشم که با شما کار کردیم خیلی پیشنهادامون زیادتر شده با این تفاوت حتی بعضی از گروهای بزرگ دیگه هم بهمون پیشنهاد دادن گفت نمی خوام بهت اسرار کنم هرجور راحتی من راحتی تو برام مهمه گفتم گفتی ادم رمانتیکی نیستی ولی انگاری برعکسه😂 و جفتمون خندیدیم و بعدش چند دیقیی سکوت بود که یهو گفتم می دونی چیه؟ گفت چی؟ گفتم هیچ وقت فکر نمی کردم که اصلا کسی رو ببوسم که ازش متنفر بودم و عاشقش بشم 😖کسی که نصف جهان عاشقشن😂 گفت نمی دونم چی بگم ولی خوشحالم که نفرت جای خودشو به عشق داده گفتم به نظرم هیچیو نمیشه پیش بینی کرد گفت دقیقا
خب اینم از پارت هشتم که خیلی منتظرش بودید کامت زیاد لطفا بابای بچه ها تا پارت ۹👋👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)