با ترس و وحشت از خونه اومدم بیرون... نمیدونستم چه چیزی در انتظارمه... تائو در حالی که بیش از ۱۰ سال دوستم بود راهنماییم کرد و تونستم به بندر یینگکو برم. در اونجا خودمو با یه کیف از وسایلم پشت کشتی هایی که ذغال سنگ میبرن به کره جاساز کردم و شب طوفان بدی اومد و کشتی میلرزید و من حالت تهوع گرفتم اما خوشبختانه از این شانس اوردم که دیگه به استفراغ نرسید... صبح حدود ساعت ۴ رسیدم... ساکمو برداشتم و به سمت بندر رفتم که اونجا نگهبان بود... حدود ۲۰ دقیقه وایسادم تا برن و بعد خیلی سریع ولی بدون صدا رفتم بیرون... قلبم از شدت استرس برای اینکه بدون خطر رد بشم خیلی تند میزد انگار همین الان از سینه ام میزد بیرون... توی یه پارکی رفتم ساعت ۷ شده بود روی یه صندلی دیگه یه زن و یه بچه و یه مردی که جوون بودن با بچشون بازی میکردن... توی فکر رفتم که منم اگه بابام اینطور کاری باهام نمیکرد الان اینطور زندگی نداشتم
دیروز ناهار و شام و صبحانه نخورده بودم دلم درد گرفت دیگه رکورد رو زده بودم که در عرض ۱ روز هیچی نخورده بودم... جونی برای راه رفتن نداشتم... یک لحظه چششم خورد به اتفاق های پشت یه درخت...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
ملودی متروکه (بررسی)
ناظران زیبا بخدا فیکشن نیست تک پارتیه
ادمین قشنگ پین؟ 🥺🥺
تولدت مبارک بچه✨
(اسمتو اول یچیز دیگه خوندم😂)
ممنونییی
چی خوندی؟😂
زشته حالا بیخیال😔😂
وای😂😂 ذهنت زیاد...
ادامه نمیدی رمان رو؟
نه
هی;تولدتمبارک))باآرزویبهترینها.
ممنونیییی :>>>>>
سلاممم ^^❤
تولدت مبارک باشههه ^^💕
امیدوارم به همه ی ارزوهای قشنگت برسیی ^^❤
هایییی :>>>
فداتشم...ممنونی گلبم💕
❤❤❤
عالی بود عزیزم
خودم حمایتت میکنم
به رمانم سر میزنی؟
میسی خیلی ممنون🥺🌺
اره حتما