آدرینا:خب ما تخم مرغ داریم بریم بپزیم برای ناهار^^
(خوردن نیمرو)......(تموم کردن نیمرو)
•°•°•°•°•°•°شب•°•°•°•°•°•°•°•
در حالی که ماه کامل شده بود و قرمز رنگ جنازه ها از خاک بیرون میاند و وارد شهر میشند و شیاطین ورودوشون و تبریک می گن
ناشناس:دو انسان هستند که باید پیداشون کنید و پیش من بیاریدشون😈
.....................................
آدرینا:خب اینم از صلاح هامون وای نمی دونی یکجورایی انگیزه دارم فکر کن بیان داخل که البته سخته ولی خب بعد ما بگیریم بزنیمشون😍
ناتالی:هن*_*!
یهو صدای حمله میاد آدرینا:(کیفش پیششه)وای اومدن آماده باشیم و آهنگ ashnikko ازdaisy و پلی می کنم^^
ناتالی:تو دیگه آخرشی=_=
آدرینا:مرسی از تعریفت^^
ناتالی:تعریف نبود-_-
آدرینا:می دونم^^
ناتالی:.......
یهو محافظ خراب میشه مگه چنتان؟؟
واییییی عالیییی.
من امروز تازه شروع کردم به خوتدن و این باحال ترین رمان تستچیههههه
عالیییییییییییییییییییییی بود مثل همیشه
مرسیییییییییییییییییییییییییییییی💖💖💖
خاهش
عاشق داستانت شدم😊😊
مرسیییییییییی💖💖💖💖💖
مغازه داره از کجا فهمید انسانه و به همه گفت مگه چی خرید؟
از بوش ^^(کامل بگم بقیه داستان لو میره^^)
راهنمایی:مغازه داره یک شهروند نیست^^
مرسیییییی کامنت دادی💖💖💖💖💖💖
صبحونه^^چیز خواستی نخرید^^
عجب
پارت بعدی بزار دق کردن از بس ثبت کردم
الان میرم می نویسم^^💖
ممنون😚