
سلام سلام😄 چطور مطورید؟

از اسلاید بعد داستان شروع میشه... همونطور که میبینید نظر من منتشر نشد پس اومدم اینجا جواب بدم... استاد فو مال این یکی جهان هست که الان مرینت و آدرین توش هستن.. اگه یادتون باشه توی پارت قبل گفت که اون دنیاهای موازی رو مطالعه میکنه.. منظورم اینه که از داستان دنیاهای دیگه خبر داره.. و توی داستان اون از همهی ماجرای جهانی که مرینت و آدرین ازش اومدن خبر داره...پس تعجبی نداره که اونا رو بشناسه.. سوال دیگهای هست در خدمتم😊
پرسیدم (حالا چیکار میتونیم بکنیم؟) استاد جواب داد (نمیدونم.. باید دنبال راهی برای برگشت بگردین.. ولی نمیدونم چطور..) ادرین سرش رو خاروند.. بعد گفت (از کجا شروع کنیم؟) _(شاید بتونید از جایی که این ماجرا شروع شد، شروع کنید.. اولین بار کجا توی این جهان ظاهر شدید؟) بلافاصله من و ادرین همزمان گفتیم (توی اتاقم..) بعد نگاهی به هم انداختیم.. لبخندی زدم.. لپام گل انداخته بود و میتونستم حسش کنم.. سخت بود کنار آدرین بمونم.. خیلی سخت! آدرین هم لبخندی زد و نگاهش رو ازم گرفت.. **از زبون آدرین** نمیدونم.... من باید با خودم رو راست باشم.. و همینطور با مرینت.. حالا که فهمیدم لیدی باگ کیه احساسم بهش دو چندان شده و این خوب نیست.. اصلا خوب نیست.. اولا که اون من رو دوست نداره و اینطوری فقط خودم رو اذیت میکنم..
دوما من فقط یه سنتی مانسترم.. و احتمالا نمیتونستم با یه انسان رابطه داشته باشم.. درواقع فکر کنم نمیتونم با هیچکس رابطه داشته باشم.. باید خیلی تلاش میکردم تا قطرههای اشک روی گونههام چکه نکنن.. هربار به این حقیقت که من چیم و کیم فکر میکردم گریهم میگرفت.. سنتی مانستر بودن هر معنیای که داشت میدونم که باعث نمیشه احساس نداشته باشم.. من احساس دارم.. اون هم خیلی زیاد.. خیلی قوی.. احساس میکردم مرینت با در کنار من بودن راحت نیست.. بگذریم که صورتش مثل گوجه شده بود.. فکر کنم بهتر بود از اونجا برم بیرون.. اما قبل از اینکه برم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و لپ گوجه رو (((مرینت رو))) بوسیدم.. 🍅😘 بعدش هم از ساختمون رفتم بیرون.. کمی توی خیابون قدم زدم.. چرا هیچکس توجهش به من جلب نمیشه؟! مگه من توی این جهان معروف نیستم؟ هعییی..
لابد نیستم دیگه.. ولی عکسهای بنرها این رو نمیگفتن... البته مهم نیست.. شاید این همه چیز رو ساده تر میکرد.. این که توجه کسی رو جلب نکنم.. کمی که گذشت مرینت هم اومد بیرون.. صدا زد (آدرین!) به سمتش رفتم.. (چیزی شده؟) سرش رو به چپ و راست تکون داد و بعد هم به زمین خیره شد.. چیزی نشده؟!خب پس الان من چیکار کنم؟ همینجا بایستم یا برم؟ اصلا چرا صدام زد؟ کمی که گذشت مرینت گفت (آدرین... میشه... یه لحظه بیای... تو؟) ((("تو" اخر حرف مرینت به معنی داخله))) سرم رو به نشانهی تایید تکون دادم و همراهش وارد شدم.. کنجکاو بودم که چی رو میخواد بهم بگه.. به محض ورود استاد فو با دیدن ما گفت ( من باید برم جایی.. شما هم نمیتونین تنهایی اینجا بمونین..) استاد فو داشت غیر مستقیم میگفت که بریم دنبال کارمون..
سرم رو به نشانهی تایید تکون دادم و گفتم (باشه..) بعد دست گوجه مرینت (((😁))) رو گرفتم و از اونجا رفتم بیرون.. منتظر شدم تا استاد فو هم بره؛ بعد دست در دست گوجه خانم راه افتادیم و از اونجا رفتیم... **از زبون مرینت** قلبم دیوانه وار میتپید.. آدرین دستم رو گرفته بود.. اگه دست خودم بود از اونجا میرفتم.. نمیدونم.. احساس میکردم بدجوری گرمم شده.. ای کاش زودتر این ماجرا تموم بشه.. نه اینکه دوست نداشتم پیش آدرین باشم.. مسئله این بود که نمیتونستم.. و روزی صد هزار بار خودم رو به خاطر این ویژگی سر زنش میکردم.. بعد از چند دقیقه دیگه نفهمیدم چی شد.. فقط غرق چهرهی آدرین شدم.. وقتی به خودم اومدم آدرین داشت معذب نگاهم میکرد.. معلومه دیگه.. اگه یکی همینطوری فقط بهم خیره بشه منم معذب میشم.. بلافاصله سرم رو پایین انداختم..
آدرین به رو به روش اشاره کرد (تو میتونی از اینجا شروع کنی.. منم میرم خونهی خودمون..) با تعجب نگاهش کردم.. اما اون بی تفاوت از اونجا دور شد.. احتمالا اصلا متوجه نگاهم نشده بود... از اینجا شروع کنم؟ نگاهی به اطراف انداختم.. آه.. خونهمون.. درست اونور خیابونه.. اما مثلا من باید برم اونجا چی بگم؟ اونا که من رو نمی شناختن.. امیدوار بودم به جای اینکه لازم باشه من چیزی رو پیدا کنم، اون چیز من رو پیدا کنه.. که خوشبختانه یا شایدم متاسفانه این اتفاق افتاد! **از زبون آدرین** مرینت رو بردم خونهشون و بعد به سمت امارت آگراست حرکت کردم... وقتی رسیدم خودرویی تازه داشت وارد امارت میشد.. پسری که توش نشسته بود سرش رو بالا گرفت و بعد با تعجب بهم نگاه کرد.. نسخهی دیگهی من! در ماشین رو باز کرد و پیاده شد..
بعد خطاب به من گفت (تو اینجا چیکار میکنی؟؟ چرا دوباره پیدات شد، هان؟!) یادم نمیاد هیچ وقت با کسی اینطوری صحبت کرده باشم.. گفتم (من میخوام برگردم خونه و تو چه بخوای چه نخوای باید بهم کمک کنی!) با حالت تمسخر گفت (دقیقا چرا باید اینکار رو بکنم؟ ببینم راه خونهت رو گم کردی؟) _(لطفا!) _(لطفا کمکت کنم راه خونهت رو پیدا کنی؟😹) اخمهام توی هم گره خورد.. چرا اینجوری میکرد؟ اه.. حالا من چیکار میتونستم بکنم؟ رشتهی افکارم به واسطهی نور شدیدی پاره شد.. نور سفید عظیمی که از فاصلهای نسبتا دور میاومد.. شاید حدودا.. فاصلهی خونهی مرینت تا اینجا!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی
اتفاقا نوشتمش ولی نمیدونم چرا نمیزارمش😐❤
به قولی.. ک.ر.م 🐛 دارم
همممممممم
بزارش ک.ر.م🐛 نریز
نمیخوام😂❤
گذاشتمش... منتشر هم شد..
هنوز در عجبم چطور انقدر زود منتشر شد😐
عالی بود 🙃❤️
😚❤
هورا حدسم درست بود اونا رفتن به یه دنیای دیگه
بله😁❤
چرا پارت جدیدش نمیاد😭
هنوز ننوشتی یا منتشر نشده🤔
اگه دلیلت قابل قبول نباشه، می*کو*شمت
قابل قبول ترین دلیل دنیا....ک.ر.م دارم😐❤
چرا اتفاقا نوشتمش😂❤
حالا که تو گفتی دارم میرم بزارمش😐❤
میگم احیانا اون تست آهنگ دیوار ما به زبان فارسی که توی صف بررسی بود و در مورد آهنگ درخواستی هم توش گفته بود مال تو بود؟😐❤
آره
خیلی قشنگ بود😍
و همینطور که شاید تا الان متوجه شده باشی من ناظرش بودم😁❤
فهمیدم
عالی بوووود
امتحانات شما شروع نشد؟
من چن دیقه پیش امتحان دادم😂
مرسییی🤗
امتحانای کلاسی که همیشه هستن ولی امتحان نوبت یا پیش نوبت اگه منظورته نه شروع نشده😅
امتحان چی داشتی؟ چطور بود؟🙃
مطالعات اجتماعی
اسون بود😂
خدا رو شکر😂❤
عالیییییییییی بوووووووووووود من منتشر کردم
مرسییییی😍
و دوباره مرسی😍
عالی بودددددد
بعدی رو زود بزار وگرنه
مرسییی😘
نه تروخدا کاریم نکن😂👐
گوناه دارم😁
بعدی😰
چشم😁
بعدییییییییییی
چشمم😁❤
عالیــــــــــ بود کیوتی❤🙌🏻
مرسییی😍
عالیییییی
مرسییی😘