ناظر عزیز و محترم منتشرش کن🥺
+ پدرم رفت. اما یه حس عجیبی داشتم😥یه حس خطرناک😥 با دوستام (مارسل، متیو، آدرینا، آدرین، ماریا، لوکا، لونا، یوکابد) رفتیم به خرابه های قلعه که یک دفعه گوشیم زنگ خورد📱 بابا بود!🧛♂️یعنی چیکار با من داشت؟؟؟ جواب دادم. +سلام بابا چیشده؟🤨 _سلام دخترم +چی شد؟؟؟😥قبول کردن؟؟؟😥 _ خب....................آره😍 + خدایا شکرت 😍😍😍😍😍 (*مگه اینا خدا دارن😁😅) _ فقط میخواستم همینو بهت بگم🙂 کاری نداری دخترم؟ +نه باباجون خدافظ _ خدافظ
(بعد از خدافظی) + وقتی این خبر رو شنیدم میخواستم بال دربیارم که قراره بابام پیشم بمونه 😍😍 (* مگه تو بال نداری😁 + یه لحظه نمیزاری من راحت با خودم تنها باشم😒 * وقتی تو ذهن باباتو میخونی نمیزاری بدبخت یه لحظه تو ذهنش تنها باشه از من چه توقعی داری؟؟؟😐😑 * خب تو نویسنده ای اگه دوست نداری این قدرتو ازم بگیر 🙄 * حرفت منطقی بود😐)
(فلش بک به زمانی که جک با پادشاه گرگینه ها حرف میزد) (علامت پادشاه گرگینه ها = علامت گرگیلاس $ علامت جک _) _ سلام بر پادشاه گرگینه ها $ سلام سرورم = سلام به دوستان قدیمی _ بزارید برم سر اصل مطلب. دلیل جنگ دوباره چیه؟ = راستش وقتی جنگ قبلی شروع شد، همسر من ملکه، بطور ناگهانی و مرموز ناپدید میشه😔 من هم سراغ همسرم رو گرفتم و بهم گفتن که همسرم به دست یکی از خدمتکاراش ک........ش.........ت..........ه شده😵
خیلی ناراحت شدم.😔 چون واقعا دوستش داشتم😭 چند وقتی بود که خیلی به این قضیه مشکوک شده بودم. به یکی از خدمتکار های وفادارم گفته بودم که بره و تحقیق کنه ببینه واقعیت چیه🙂 خدمتکارم رفت و تحقیق کرد و اومد. وقتی اومد قیافش خیلی ناراحت بود😔
بهش گفتم چی شد؟؟؟؟؟؟؟🤨 گفت سرورم ملکه به دست خدمتکارش ک.......ش..........ت..........ه نشده😔 گفتم پس چیشده؟
ناظر جون منتشر ش کن🥺 این چهارمین باریه که نوشتمش🥺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه کودتا 3 رو بنویسی؟! 🥺🥺
بخدا دو دفعه نوشتم😭😭
ردش کردن🥲😵💫
کودتا 3 کی میاد
فعلا سرم شلوغه هروقت وقت کنم مینویسم