پارت چهار رسید بابت تاخیر متاسفم برای پارت بعد ۱۰ نظر امیدوارم لذت ببرید
کوچه خیلی شلوغ بود هری گیج شده بود چون همه به زخم او نگاه می کردند هلن مو های هری را روی زخمش گذاشت تا کسی زخم او را نبیند. کمی بعد جلوی ساختمانی ایستاده بودند که روی آن (که هری احساس می کرد جنسش از طلا است) نوشته بود « بانک گرینگوتز» هری گفت : - برای چی اومدیم اینجا ؟ - هری تو که فکر نمیکنی پدر و مادرمون هیچی برامون به ارث نگذاشتن ... در همین لحظه جغد سفیدی نامهای بر سر هلن انداخت. هلن نامه را باز کرد در آن دو نامه دیگر بود و همینطور یک کلید طلایی . هری گفت: - این ها چی ان ؟ - خب خدا رو شکر دامبلدور برامون یه سری چیز توضیح داده بیا بریم داخل. او و هری وارد شدند. هری چشمش به یک موجود عجیب غریب افتاد که یک سر و گردن از او کوتاه تر بود . هری پرسید: - اینا دیگه چه جور موجودی هستن؟ - اینا جن هستند مراقب باش اونا طلا دوست دارن و خیلی خسیس هستن پس بهتره کنار هم بمونیم.
آنها وارد بانک گرینگوتز شدند. هری یک شعر را دید که روی دیوار هک شده بود (در کتابش که قراره چاپ بشه اطلاعات بیشتری هست) اما هلن سریع او را کشید و به جلو برد و او وقت نکرد آن را بخواند. به طرف یک جن رفتند و هلن گفت: -سلام . من هلن پاتر و ایشون هری پاتر هستن. ما اومدیم از صندوق برداشت کنیم. جن گفت: - و شما کلید همراه تون هست؟ هلن کلید طلایی را به جن داد. ( که هری به طور عجیبی احساس کرد این هم از طلا ساخته شده است) در همین لحظه هلن با حرفش جفت پا به وسط فکرش پرید . هلن گفت: - این نامه از طرف دامبلدوره. جن نامه را باز کرد و آن را خواند. سپس به هلن نگاه معنی داری کرد. جن فریاد زد : - گریپهوک! گریپهوک! بیا اینجا! جن قد کوتاه و زشتی آمد و گفت: - بله؟ - گریپهوک به این دو نفر صندوق هفتصد و سیزده و صندوق خانواده پاتر ببر.
هری از هلن پرسید: - هلن توی اون نامه چی گفته بود؟ هلن با حالت خاصی گفت : - من ازکجا بدونم هری توی اون نامه ای که پروفسور دامبلدور برام فرستاده بود فقط گفته بود که این نامه رو به رئیس بانک بده همین و بس . گریپهوک گفت: - زود باشید ! من یه عالمه کار دارم . هلن و هری سوار واگن شدند. هری سعی می کرد همه جا را ببیند اما کار سختی بود چون از چشمانش آب خارج می شد. اما هلن علاقه ای به دیدن اطرافش نداشت و فقط سعی می کرد حالت عادی نشان دهد اما کار سختی بود چون حال تهوع داشت.
بالاخره بعد از یک ربع واگن ایستاد . هلن وهری از واگن پیاده شدند روی در صندوق نوشته بود خانواده ی پاتر . گریپهوک رو به هلن کرد و گفت : - خانم پاتر لطفا کلید را بدهید. هلن با کمی شگفتی کلید را از جیبش در آورد و به گریپهوک داد . گریپهوک با دستان ظریفش در صندوق را باز کرد . دود سبزی از صندوق بیرون زد . هلن و هری شروع به سرفه کردن کردند .بعد از چند ثانیه نگاهشان به صندوق درخشان افتاد . هری با تعجب گفت: - تمام این ها مال ماست؟ هلن با خوشحالی گفت : - بله هری این ها همه مال ماست که پدر و مادر برای ما به ارث گذاشته اند . و شروع به جمع کردن پول ها شد . بعد از چند دقیقه مقدار پولی را که می خواست در کیفش انداخت و رو به گریپهوک کرد و گفت : - برای صندوق ۷۱۳ هم باید با شما بیاییم ؟ گریپهوک گفت : - بله . وهلن با ناراحتی وارد واگن شد . هری دیگر سعی نکرد همه جا را ببیند بعد از چند دقیقه گریپهوک از واگن پیاده شد و هلن و هری از واگن پیاده شدند . گریپهوک با لحن هشدار دهنده ای به آنها گفت : -عقب بایستید ! و دست خود را به صندوق نزدیک کرد هری ناگهان گفت : -اگر کسی به غیر این شما جن ها به این صندوق دست بزند چه میشود؟ گریپهوک با کمی بدجنسی گفت : -خب تا وقتی که ما به این صندوق سر نزنیم در صندوق بسته می ماند . هری گفت : -شما هر چند سال یک بار به این صندوق سر می زنید ؟ گریپهوک با لبخندی عارض از بد جنسی گفت : -هر ۱۰ سال یک بار . هری وحشت زده او را نگاه کرد.
هلن به هری وحشت زده نگاه کرد و با بی حوصلگی به گریپهوک گفت: -لطفا عجله کن دارم خفه میشم. سربهسر هری هم نذار. گریپهوک دست را روی دیوار کشید و در باز شد. هری انتظار داشت پر طلا باشد اما فقط یک چیز کوچولو که انگار در صد کاغذ پیچیده شده بود هری با کنجکاوی آن وسیله نگاه کرد ؛ اما هلن سریع آن را برداشت و در جیب خود گذاشت ولی هری بیشتر کنجکاو شده بود و دلش می خواست بداند آن چیست که هلن انقدر به آن اهمیت میدهد بعد از اینکه آن دو از بانک گرینگوتز خارج شدند و به سمت چوبدستی فروشی رفتند هری ابتدا میخواست به ردا فروشی برود اما هلن نمی خواست او از الان با مالفوی آشنا شود. هلن گفت: - هری من میرم و من میرم یه کاری دارم زود بر می گردم تا اون موقع تو با آقای اولیوندر چوب دستیت رو انتخاب کن . هری سر تکان میدهد. هری وارد چوب دستی فروشی شد و از اینکه کسی را ندید ناراحت شد و منتظر ماند تا هلن برگرد. ناگهان پیرمردی که موهایش سفید سفید بود از پشت یک عالمه جعبه بیرون آمد و هری از حضور ناگهانی او ترسید و از جا پرید. پیرمرد شروع به صحبت کرد: - از دیدن شما خوشحالم . خوشحالم که میتونم در انتخاب چوبدستی مورد نظر به تو کمک کنم انگار همین دیروز بود که پدر و مادرت برای خرید چوب دستی به اینجا آمده بودند. هری که کمابیش شگفت زده شده بود و حالت پرسش و گیج صورتش کاملا معلوم بود سر تکان داد. پیرمرد که متوجه گیجی هری شد گفت: - من اولیوندر هستم . هری با کمی خجالت گفت: -خوشبختم. اولیوندر یک متر از پشت پیشخوان آورد و متر به پرواز در آمد و او را به طور دقیق اندازه گرفت و هری کاملا شگفت زده شد. بعد از این که اندازه گیری تمام شد ، اولیوندر به هری چوبدستی داد. هری چوبدستی را در دست گرفت و اما حس خوبی درباره آن نداشت و آن را تکان داده و ناگهان گلدانی در گوشهای از مغازه شکست و هری از جا پرید و خیلی ترسید و به خود گفت:« من این کار را کردم» اولیوندر هم چوبدستی دیگری به او داد اما همین که هری چوبدستی را در دست دارد آن را از دستش قاپید.بعدی چوبدستی بعدی و بعدی و ... بالاخره چوبدستی دیگر که حدوداً ۲۳ سانتیمتر بود و مغزش پر ققنوس بود احساس راحتی کرد و آن را به آرامی تکان داد آقای اولیوندر شاهد این ماجرا بود احساس کرد که جادو در رگ هایش تکان می خورد و می تواند جادو کند در همین حین که توانسته بود دستی مورد نظرش را پیدا کند هلن وارد چوبدستی فروشی شد و جغد سفید و زیبایی در چوبدستی فروشی را کرد و وارد شد اولیوندر با خوشحالی گفت : -خوشبختم خیلی خوشحالم که میتونم برای شما چوبدستی انتخاب کنم هری پاتر چوبدستی خودش رو بالاخره تونست پیدا کنه. هلن جلو آمد و منتظر ماند تا متر سایزش را بگیرد اما مثل هری شگفت زده نشد.
اولیوندر یک چوبدستی به هلن داد . هلن آن را تکان داد چوبدستی از دستش پرت شد. اولیوندر پشت سر هم چوبدستی به هلن داد اما هیچکدام به او نمی خوردند. ناگهان جعبهای از بین هزاران چوبدستی بدون اینکه کسی اقدامی کند جلو آمد و در دست هلن فرود آمد. هلن نگاهی به اولیوندر انداخت و بعد در جعبه را باز کرد. چوبدستی در دست هلن قرار گرفت و هلن آن را تکان داد و ناگهان گلدانی که هری به صورت اتفاقی شکسته بود درست شد. اولیوندر گفت : - جالبه. من حتی از وجود این چوبدستی خبر نداشتم . میشه بهم بدید تا جنس اون رو تعیین کنم. هلن آن را به اولیوندر می دهد. - خب. طولش ۴۰ سانتی متره . چه مغز عجیبی داره! فکر نمیکردم بشه از این دوتا در یک چوبدستی استفاده کرد. مغزش ریسه قلب اژدها و پر ققنوسه از چوب سپیدار درست شده و انعطاف پذیر هم نیست. هلن از اینکه چوبدستی داشت بی نهایت خوشحال بود . او پول چوبدستی ها را پرداخت و آنها از چوبدستی فروشی اولیوندر خارج شدند
هری که چشم هایش اندازه فنجان شده بود با تعجب به چوبدستی هلن نگاه می کرد. هلن هم حال چندان خوبی نداشت و حس میکرد نوشیکا درونش خشمگین است ؛ اما او بازیگر خوبی بود و با خوشحالی الکی قدم بر میداشت. هری گفت: -حالا میشه بریم به مغازه ردا فروشی؟ هلن هنوز احساس بدی داشت؛به ردا فروشی نگاه کرد و دید خالی است برای همین گفت: -باشه بریم. آنها وارد شدند. هلن به خانم ماکلین گفت: -سلام خانم ماکلین ... اما قبل از اینکه هلن حرفش را تمام کند خانم ماکلین گفت: -اوه عزیزم ردا هاگوارتز میخواید؟ برید روی چهارپایه تا ردا ها رو آماده کنم . یک ربع بعد آن ها به طرف قهوه خانه پاتیل درزدار رفتند و از کوچه دیاگون خارج شدند و به طرف بازار رفتند تا چیزهایی که خاله پتونیا میخواست بخرند بعد آنها را به محله پریوت درایو رفتند چیز هایی که خریدند به همراه نامهای که هلن برای آنها نوشته بود گذاشتند و با پول مشنگی که دامبلدور به هلن داده بود تاکسی گرفتند و به یک هتل رفتند.
هری که چشم هایش اندازه فنجان شده بود با تعجب به چوبدستی هلن نگاه می کرد. هلن هم حال چندان خوبی نداشت و حس میکرد نوشیکا درونش خشمگین است ؛ اما او بازیگر خوبی بود و با خوشحالی الکی قدم بر میداشت. هری گفت: -حالا میشه بریم به مغازه ردا فروشی؟ هلن هنوز احساس بدی داشت؛به ردا فروشی نگاه کرد و دید خالی است برای همین گفت: -باشه بریم. آنها وارد شدند. هلن به خانم ماکلین گفت: -سلام خانم ماکلین ... اما قبل از اینکه هلن حرفش را تمام کند خانم ماکلین گفت: -اوه عزیزم ردا هاگوارتز میخواید؟ برید روی چهارپایه تا ردا ها رو آماده کنم . یک ربع بعد آن ها به طرف قهوه خانه پاتیل درزدار رفتند و از کوچه دیاگون خارج شدند و به طرف بازار رفتند تا چیزهایی که خاله پتونیا میخواست بخرند بعد آنها را به محله پریوت درایو رفتند چیز هایی که خریدند به همراه نامهای که هلن برای آنها نوشته بود گذاشتند و با پول مشنگی که دامبلدور به هلن داده بود تاکسی گرفتند و به یک هتل رفتند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا پارت بعدی رو نمیزاری زود بزار که داستانت رو معرفی کردم و اینکه منم داستان نوشتم در حال برسیه سر بزنید و نظر بدین
سلام و آیسان تمام تلاشمون رو می کنیم که داستانمون رو دوست داشته باشین بعد هم به یه دلایل شخصی نتوانستیم اون رو بزاریم اما به شما ها قول می دیم در زمان عید حداقل دو یا سه پارت رو در تستچی قرار بدیم اگر هم نیومد براتون تستچی در حال بازرسی هست .ممنون میشم اگر معرفی کنی 😍😘💕💞💓💗💖💝💚💛🧡❤❣
من این داستان رو معرفی کردم راستی این خودمم ولی اکانتم پرید
داستان عالیه واقعا خیلی عالیه
فقط بعضی جا ها به نظرم هلن سوتی بده بد نیس {خنده شیطانیییی}
در کل عالیه
چالش: داستان هری پاتر داستان از دست دادنه ولی باز خودتون می دونید
عالیییییییییییییی بود
نمی تونم جلو خودمو بگیرم خخخخخ
عالییییی بود
خدا کنه تستچی رمان من رو هم قبول کنه
قبول کرد یه سری بزنید
ممنون
عالییییییی بود
خخخخ
ممنون از نظرت حتما رمان هاتون رو میخونیم
لطفا نظر بدید و همچنین لایک کنید می خوام یه چالش بزارم ممنون میشم که نظر بدید و به چالش هم پاسخ بدید
چالش: از چه رفتار هلن خوشتان اومد و از چه رفتار بدتون اومد و یکی دیگه اینکه دوست دارین در دوستانمان چه کسی از بین فرد ، سیریوس ، دایی نمی ره؟