4 اسلاید صحیح/غلط توسط: آلبالو انتشار: 3 سال پیش 161 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام آجی های عزیزم💜 برای خوندن پارت 1 رمان قلعه یخی برو اسلاید بعد 💫
آه خدایا آخه چرا من انقد بدبختم!حالا چیکار کنم،کیه که به یه دختر دیپلم دار کار بده!دیگه خسته شدم ،فک نکنم جایی نمونده باشه که نرفته باشم!
همه اینا تقصیر اون دختره حسوده،همش منتظر این بود که من یه کار اشتباه ازم سر بزنه تا جامو بگیره!
دیگه نمیتونم یه شغل به مناسبی مثل اون پیدا کنم،ای کاش یه جا مثل همون جا وجود داشت که دوباره مثل قبل کارم راحت باشه.
امروز که رفتم رستوران طبق معمول مشغول کارم بودم و داشتم میز ها رو پاک میکردم که نمیدونم یهو چیشد تعادلم و از دست دادم و پام به صندلی گیر کرد و میخواستم بیفتم که دستم و به سمت میز دکوری کنار پنجره گذاشتم و یهو دکور افتاد و شکست،اون لحظه اون دختره داهیون با پیروزی زل زده بود به منو خوشحالی و راحت میشد تو چشاش دید!
اونقدر سر رئیسم قر زد که اونم منو اخراج کرد حتی دستمزد این ماهم رو هم نداد):
از وقتی اخراج شدم دارم دنبال یه کار جدید میگردم اما دریغ از یه نفر که منو استخدام کنه!
میگن تو بچه ای و بدرد این کار نمیخوری یا بهونه های دیگه میارن؛به سمت خونه ای که بیشتر شبیه انباریه حرکت میکنم یکم با خونه فاصله دارم که گوشیم زنگ میخوره،گوشی که بزور با پول دستمزدهام جمع کرده بودم و خریده بودمش رو از کیفم در میارم و با دیدن اسم مینجی لبخندی میزنم و جواب میدم.@سلام به سلنا خانم گل که در به در داره دنبال کار میگرده_سلام تو از کجا میدونی که اخراج شدم؟@چند دقیقه پیش رفتم محل کار سابقت تا ببینمت اما بهم گفتن که اخراج شدی،حدس زدم که الان حتما داری دنبال کار میگردی _اوهوم؛دیدی چطوری از کار بی کار شدم،دیگه کسی به یه دختر جوون کار نمیده@نگران نباش بعدا با هم دیگه درمورد این موضوع فکر میکنیم و بالاخره یه کار واست پیدا میکنیم،الان کجایی؟ _تو راه خونه @آها پس یعنی دیگه امروز نمیتونم ببینمت؟ _نه دیگه فعلا دیره فردا هم دیگرو میبینیم @باشه ،فردا ساعت 9 صبح دم در خونتون منتظرتم _باش بای @بای. گوشی رو قطع میکنم و راه باقی مونده خونه رو طی میکنم ، مثل همیشه هیچکس داخل خونه نیست و خونه تو سیاهی عمیقی فرو رفته،مادرم داخل یه خونه خدمتکاری میکنه و پدرم هم توی یه مغازه کار میکنه و اجناس رو جا به جا میکنه،ملینا هم طبق معمول یا پیش دوستشه یا تو کتابخونست این دختر اصلا یه ثانیه از عمرشو هم هدر نمیده همیشه مشغوله یه کاریه واقعا خوش به حالش که انقد سرزندست،من برعکس اون همیشه یا در حال کنجکاوی کردنم یا کلا بیحوصلم؛دوست دارم بدونم الان فیلیکس داره چیکار میکنه،الان از همه بیشتر تو خانوادمون اون راحته،چون تو یه خونه انباری مانند زندگی نمیکنه و یه شغل دائم داره که راحت اونجا مشغوله،از همه بیشتر دلم واسه مادرم میسوزه که تو خونه این و اون خدمتکاری میکنه،۶ ماه پیش که رفته بودم خونه مینجی اونجا دیدمش برای خدمتکاری داشت اونجا کار میکرد،اونموقع هم خجالت میکشیدم هم ناراحت و عصبی بودم،مامانم به زور راضیم کرد که بزارم به کارش ادامه بده منم به شرطی که دیگه خونه مینجی اینا برای کار نیاد قبول کردم،اون از صبح تا شب خونه دیگرون و تمیز میکنه و شب دیر وقت،خسته به خونه میاد.
کیفم رو توی تنها اتاق خواب خونه که میشه اتاق مشترک منو ملینا میزارم،روی تخت یه نفره دراز میکشم و دستامو بای سرم ضرب میگیرم،با فکر کردن به آینده نامعلومم کم کم چشام گرم میشه و میخوابم.
با صدای جیغغغ های بلندی بیدار میشم و سریع از اتاق بیرون میرم؛بابا رو غرق در خون روی زمین میبینم،یه لحظه قلبم با فشار زیادی تیر میکشه چشمام پشت حلقه اشک تار میشه ، ملینا پشت سر هم جیغ میکشه ولی من الان فقط و فقط صدای تپش قلب خودم و میشنوم زبونم بند اومده حتی نمیتونم بپرسم که چه اتفاقی افتاده،به مامانم نگاه میکنم که میبینم یهو از حال میره ، به سمتش میرم بغلش میکنم هر چقدر صداش میکنم و تکونش میدم بهوش نمیاد و چیزی نمیگه فک کنم غش کرده،به ملینا نگاه میکنم که دیگه جیغ نمیکشه و ساکت داره به بابا نگاه میکنه،با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم_م.. ملینا....ملینا..لطفا بگو چی شده.....چرا بابا....هق..هق.بیهوش رو زمین افتاده هاااا...ملینا خواهش میکنم بگو..بگو.هق..چرا از سر بابا داره خون میره؟منتظر گریه کنان نگاهش میکردم تا یه چیزی بگه اما ملینا به بابا نگاه میکرد و چیزی نمیگفت یهو در با شدت باز شد اورژانس وارد خونه شد به سمت پدرم رفتند و یه پزشک میانسال دستشو روی رگ گردنش گذاشت و بعد با تأسف به من نگاه کرد و همونطور که آروم بابا رو روی تخت میذاشتند و یه پارچه سفید روش میکشیدند گفت:£متاسفم،بدلیل شدت محکم ضربه ای که به سرشون وارد شده فوت کردند،تسلیت میگم! _چ..چ...چی..دارین میگین....داد زدم،هاااااااا بابای من هیچیش نیست،لطفا ببریدش بیمارستان،خواهش میکنم ممکنه دیگه نفس نکشه دیره لطفا نجاتش بدید!گریه کنان و با التماس به پزشک نگاه میکردم اما اون فقط به من گفت:£متاسفم،امیدوارم روحش در آرامش باشه.
با عجز به رفتن پزشک نگاه میکنم ، صدای زجه زدن و گریه کردن ملینا روی اعصابم سورتمه میره و قلبمو خنج میزنه!
وقتی به خودم میام که روی صندلی حیاط بیمارستان نشستم و دارم به بچه ای که داره با کمک پدرش دوچرخه سواری میکنه نگاه میکنم!
یاد دوران بچگی خودم میفتم که پدرم وقتی بچه بودم به من دوچرخه سواری یاد میداد،دیگه نه پدری هست نه کسی که بهم دوچرخه سواری یاد بده!با صدای زنگ تلفنم به خودم میام ، عکس مینجی روی صفحه گوشی نمایان شده بود،روی پاسخ کلیک میکنم و منتظر شنیدن صدای مینجی هستم:@دختر تو کجایی دوساعته منو کاشتی اینجا ، هرچیم در خونتون و میزنم کسی در و باز نمیکنه تا الان هزار بار بهت زنگ زدم چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟ _مینجی منم مثل تو بدون پدر شدم! @چی داری میگی تو؟!یعنی چی؟! _همینی که گفتم،دیگه پدری ندارم هق @من که نمیفهمم چی میگی،الان کجایی؟ _تو حیاط بیمارستان «..................»@باشه ،همونجا بمون الان میام پیشت،جایی نری ها! _خداحافط..
تماس رو قطع میکنم و اجازه میدم اشکام صورتمو خیس کنه،ملینا میگه صبح که بابا بیدار شد طبق معمول میخواست بره سر کار؛اما مامان ازش خواسته که از بالای کمد بهش کتاب آشپزی رو بده،مامانم چون پاهاش درد میکنه سخته براش بره روی چهار پایه واسه همین بابام میره روی چهار پایه و انگار چهار پایه شکستگی کوچیکی داشته و یهو به سمتی خم میشه و بابا میوفته رو زمین و سرش با دیوار برخورد میکنه و به گیجگاهش ضربه میخوره و تموم میکنه!
الانم ملینا پیش مامان داخل بیمارستانه،مامان که حالش بد شد آوردیمش بیمارستان ولی وقتی هم که بهوش اومد و بهش خبر فوت بابا رو دادند دوباره حالش بد شد،دیگه نمیدونم الان بهوش اومده یا نه؛از روی صندلی پا میشم و به طرف گل های کنار راه حرکت میکنم،یهو بشدت با یه نفر برخورد میکنم که باعث میشه گوشی من از دستم بیوفته زمین و بشکنه!
±چیزیتون نشد ک؟ -نخیر چیزیم نشد ولی گوشیم به فنا رفت! ±تقصیر خودتونه باید موقع راه رفتن جلوتونو نگاه کنید -شما خودتون مشکل بینایی دارید،بعد به من میگین موقع راه رفتن نمیبینم! ±اولا که خانم محترم من اصلا همچین حرفی نزدم و گفتم فقط مواظب باشید دوما من مشکلی با پرداخت خسارت گوشیتون ندارم،شماره حسابتون و بدید تا خسارتو پرداخت کنم.ای خدا حالا چه خاکی تو سرم بریزم گوشیم نابود شد ، بدون اینکه به پسره نگاه کنم بهش با اعصابی داغون توپیدم؛من هر چی میگفتم اون جواب سربالا بهم میداد!آخر سر که گفت شماره حساب بده خسارت پرداخت کنم عصبی سرمو آوردم بالا و با هم چشم تو چشم شدیم!از لباسش فهمیدم پزشکه به کارتی که اسمش روش نوشته شده بود و رو لباسش نصب بود نگاه کردم،نوشتخ بود«کیم تهیونگ»! دوباره به صورتش نگاه کردم که عمیق تو چشام زل زد!یهو.......
4 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
یهو..... تمام شد😐
آره😂
چرا😐؟ 😂
فوقالعادهههههههههههههه💗🤧
مرسی عزیزم 💜
سلام عزیمت رماناتو خوندم عالی بودن
من همونی هستم که گفتم اگه میتونه کسی بهم کمک کنه توی رمان نوشتن اگر مایل هستی و میتونی لطفا همینجا بهم بگو🥰💝
عالی بود دختر خیلی با حال بود❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤تیکه حساس کات نککنننننننننن
خیلی ممنون💜
اگه تو این جور موارد کات نکنم ک کسی کنجکاو نمیشه😂
خواهش میکنم❤❤❤❤❤خب یه ذره بعد از هیجانی بگو که
عالییی♥️ پارت بعد رو زود بذار
خیلی ممنون عزیزم 🧡
پارت بعد پارت بعد یوهووو
امروز حتما میزارمش
آخرم نزاشتی😑😑
همش تقصیر معلم ریاضیمه گفته شنبه امتحان میگیره منم هیچی از این درس یاد نگرفتم نشستم دارم عین چی میخونم
عالییی پارت بعد پلیززز
خیلی ممنون عزیزم،امروز پارت بعد آپش میکنم💜
عالیییییییییییییییییییییییییییی😍😍😍😍
مرسیییی💫💖