
مرینت توی اتاقم نشسته بودم هر شب وقتی کسی نبود او می آمد نمی دونم کیه یکدفعه یک نفر اومد و گفت:سلام بانوی من گفتم:کجا بودی؟ گفت:ببخشید بانوی من گفتم:میشه هویتت رو بهم بگی تا راحت تر هم رو ملاقات کنیم؟ یکدفعه یک نفر با بال پروانه ای وارد اتاقم شد و گفت:مرینت دوپن چنگ گفتم:تو کی هستی گفت:من لیدی باترفلای ابرقهرمان جدید جهان هستم اومدم تو را نجات دهم از پشت لیدی باترفلای دیدم او از پشت پنجره و از توی بالکن تو اتاقم آمد به لیدی باترفلای گفتم:من؟ گفت:مرینت پدر و مادرت زنده اند گفتم:امکان نداره تو از کجا می دانی گفت:من پرنسس دنیایی هستم که نمی دانی وجود داره جایی که تمام اتفاقات زندگی آدم ها ضبط می شود من زندگی تو و پدر و مادرت رو دیدم اونها چون می ترسیدند برگردند و شاه و ملکه بودن را نمی خواستند در شیرینی فروشی پاریس کار می کنند الان هنوز سر شب است می خواهی ببرمت اونجا گفتم:بله لطفا 10 سال است پدر و مادرم رو ندیدم
آدرین/ من شنیدم کسی به نام لیدی باترفلای به پرنسس می گوید پدر و مادرت زنده اند بعد پرنسس رو بغل کرد و برد من هم از پنجره پایین اومدم دنبال آنها رفتم تا به شیرینی فروشی رسید لیدی باترفلای فرود اومد من نزدیک تر رفتم لیدی باترفلای منو دید ولی چیزی نگفت در زد دو نفر خانم و آقا در رو باز کردند مرینت چهره ی پدر و مادرش رو یادش بود تا دید شناخت و گفت:مامان بابا اون خانم و آقا مرینت رو بغل کردند و گفتند:دخترم و زیر لب گفتم:ملکه و پادشاه زنده اند!؟ لیدی باترفلای گفت:خانم و آقای دوپن چنگ مرینت به زودی ملکه می شود مرینت 10 سال رو به سختی گذرونده به این فکر نکردید که پنهانی زندگی کردن چه تاثیری روی دخترتون دارد آقای دوپن گفت:اون لحظات در فکر در رفتن از سلطنت بودیم خیلی هول بودیم و به بعدش فکر نکردیم من رفتم عقب باورم نمی شد ملکه و پادشاه رو هر روز میدیدم لیدی باترفلای به ملکه و پادشاه گفت:فعلا پنهانی زندگی کردنتان رو حفظ کنید تا بهتون بگم و در رو بست و برگشت
مرینت/خیلی خوشحال بودم بعد 10 سال که فکر می کردم مرده اند دیدمشون لیدی باترفلای برگشت جای مخفی بین ساختمان ها مثل کوچه رفتیم و به من گفت:شاید فکر کنی ملکه بشی اوضاع بهتر می شود ولی شرور جدیدی امده و اسم خودش را گذاشته هاگ ماث من به تو معجزه گر کفشدوزک رو میدم تا جلوی او را بگیری آیا قبول می کنی؟ گفتم:من برای شهرم هر کاری می کنم گفت:خیلی خب و معجزه گر رو باز کردم یه وجود کوچولوی ناز اومد بیرون ولی این موجود خیلی ترسناک بود جیغ کوتاهی زدم و گفتم:این چیه؟ لیدی باترفلای گفت:نترس این کوامی تو تیکی است که تو رو به کفشدوزک تبدیل می کند و برای تبدیل باید بگی تیکی اسپاس ان گفتم:تیکی اسپاس آن یکدفعه یه چیزی روی چشم و بدنم اومد لیدی باترفلای انگار که می دونست ترسیده ام گفت:نترس بهش مسلط میشی حالا برای تبدیل به خودت بگو تیکی اسپاس آف و گفتم و همین که به حالت عادی برگشتم لیدی باترفلای منو بر داشت و برد گذاشت اتاقم خیلی شب خوبی برام بود امشب
آدرین/ لیدی باترفلای رو با پرنسس دیدم که به سمت قصر رفتند. خواستم برم سمت قصر که لیدی باترفلای اومد و منو کنار کشید و توی کوچه ای بهم گفت:آدرین آگراست این معجزه گر گربه ی سیاه است که به تو قدرت تخریب رو میده تو باید کنار کفشدوزک با هاگ ماث بجنگی اگر کمکم را احتیاج داشتی به کوامی بگو گفتم:کوامی چیه؟ گفت:جعبه را باز کن بازکردم یه موجود اومد بیرون انگشتر رو دستم کردم و کوامی گفت:اسم من پلگ است عاشق پنیر کممبرم وااای کممبر جوونم لیدی باترفلای گفت:پلگ😡 پلگ گفت:خیلی خب برای تبدیل بگو پلگ کلوز اوت و تبدیل شدم باحال بود ولی لیدی باترفلای رفته بود
دیگه عکس گذاشتم
لایک و کامنت بدید بالاخره من لایک و کامنت نزارید باز بعدی رو میزارم ولی بدید تا بدونم بعدی چه جوری باشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)