10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Mune انتشار: 4 سال پیش 54 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از پارت 2 امیدوارم خوشتون بیاد کیوتام💜💜نظر بدین حتمن. بزن بریممممم...
روی تخت ولو شدم، از پنجره به بیرون نگاه کردم: پس چرا هوا آفتابی نمیشه؟..
حتی خودمم از این حرفم تعجب کردم آخه هیچوقت منتظر هوای آفتابی نبودم..
چند روز از دیدار من و آقای آفتاب میگذره (اسم قشنگیه نه؟) لبخندی از یادآوری اون روز به لبم میاد... "وقتی اومدم خونه به گوشیم نگاه کردم،، یادم افتاد ندیدم خودشو چی سیو کرده،،رفتم توی مخاطبین. خوشبختانه مخاطب های زیادی ندارم..عجیبه کسی به اسمش نیست اممم خب پس اسم خودشو نذاشته یکم نگاه کردم.. بــله حتمن اینه. آخه من کسی به اسم hope (امید،آرزو داشتن) نداشتم.. حالا چرا هوپ؟ حتمن ازش میپرسم"
توی افکار خودم بودم که صدای گوشی منو از جا پروند.
یه پیام از هوپ....
من سکته نکنم خوبه...سریع پیامو باز کردم.. _:سلام حالت چطوره دختربرفی؟ میای امروز بریم نظرتو عوض کنیم؟..
دختر برفـــی؟ نتوستم جلوی خندمو بگیرم چه وضعه صدا زدنه آخه!...
نظرمو عوض کنیم؟ بدون آفتاب؟.
پیام دادم : سلام ممنون حال هوپ چطوره؟ بدون آفتاب؟ .. الان که هوا ابریه...
و ارسال رو زدم،،، فوری جواب داد.
_:هوپ عالیه...
بهم اعتماد کن... و (آدرس فرستاده بود)ساعت سه اونجا باش میبینمت..
یقه لباسمو یکم آوردم بالاتر که کمتر صورتم سردش بشه...منتظر وایساده بودم کنار یه پل همون جایی که گفته بود... توی افکار خودم بودم که یهو حس کردم یه چیزی هلم داد...
جیغ خفهایی کشیدم تعادلمو از دست داده بودم داشتم میافتادم که دستی به کمکم اومد و منو تو هوا نگه داشت... نگاهمو چرخوندم تا صاحب دستو پیدا کنم که با صورت خندون هوسوک مواجه شدم..._: بهبه دختربرفی خیلی خوشحالم که دوباره میبینمت....
گفتم : ولی من خوشحال نیستم که تو این وضعیت میبینمت.. خندهایی کرد و کمکم کرد صاف وایستم،، سرشو خاروند و با خنده گفت: نمیتونم جلوی شوخیامو بگیرم چون.. چــون اونا منو تسخیر کردنـــــ
یهو دستشو آورد بالا و عین دست زامبی ها کج کوله شد...واااااای تازه فهمیدم میخواد چیکار کنه...همهی نیرومو ریختم توی پاهام که فرار کنم اما دیر شده بود....
از کلاه لباسم منو سریع گرفت و کشوند نزدیکتر ، از پشت دستامو گرفت و منو به سمت پل هل داد و من در حال جیغ زدن بودم ..... _: هی هی ملکه برفی ساکت باش آبرومونو بردی.... با جیغ میگفتم: نــههه..... خندهی بلندی کرد و گفت: باشه خودت خواستی....
من یهو ساکت شدم که نکنــه....
واااای حدسم درست بود ،،داشت منو از پل پرت میکرد پایین (البته از پشت دستامو مهم گرفته بود و فقط میخاست منو بترسونه)
منم هی جیغ میکشیدم و اونم هی میخندید ...آخر سر از شدت خنده دیگه پاهاش شل شده بود...منم بی خبر خودمو محکم به عقب میدادم که یهو تعادلشو از دست داد و از پشت افتادیم زمین...
چشامامو باز کردم..خدای من.. کامل افتاده بودم روش.. دوباره سرخ شدن گونههامو حس کردم سریع از روش بلند شدم و نگاش کردم.. همچنان داشت میخندید ..حرصی گفتم: هی بســه چقدر میخندی..خودم هم خندم گرفت..
همون طور که میخندید صاف نشست و (من که ایستاده بودم) دستمو گرفت و محکم کشید و مجبورم کرد کنارش بشینم..با حرص گفتم: میشه از وسط پل پاشیــم؟...
گفت:ن همین جا خوبه.. اینجا که کسی نیست... نفسمو صدادار بیرون دادم...
خندید و گفت: حرص خوردناتم باحاله..
صورتمو با دستام پوشوندم و خندیدم...
_: تا حالا اینقدر از ته نخدیده بودم مچکرم آدم برفی..
چشام از تعجب گرد شد گفتم:هـی آدم برفی خـــودتی ... و از بازوش زدم ..
عین بچهها گفت: آاایی دردم اومد...
خندهایی کردمو گفتم: حقت بود هاها..
یهو دستامو گرفت و گفت: آمادهایی؟ .. منگ نگاش کردم میخاستم چیزی بگم که تیغ آفتاب باعث شد چشمامو ببندم... ذوق زده گفتم: آفتاب بلاخره دراومد ..و به صورت هوپ نگاه کردم اونم با لبخند بزرگی بهم نگاه کرد.. باز احساس گرما کردم...دستامو از دستاش آروم کشیدم بیرون و حالت سایهبان گزاشتم روی پیشونیم ... باز با دستاش دستامو گرفت و آورد پایین و گفت: نه باید گرمای خورشید و قشنگ روی پوستت حس کنی...
آخه چجور بهش بگم الان دوتا گرما رو دارم حس میکنمممم... مطمئنم باز گونه هام قرمز شدن.... سرمو انداختم پایین و هل گفتم : آره خیلی خوبه...
صورتشو آورد جلو که از جام پریدم..
با دستش چونمو گرفت و صورتمو آورد بالا رو صورتم دقیق شد ...واای داشتم آب میشدم حتی احساس کردم دارم عرق میکنم از گرما.... گفت: چی شده؟..بعد متفکر لبشو کج کرد و گفت: مطمئن بودم ک نظرت عوض میشه ولی نه ب این سرعت..عا احساس میکنم داری الکی فقط از سر وا میکنی... دستمو آوردم بالا و تکون دادم گفتم: نه نه اینطور نیست و سرمو انداختم پایین...
گفت:هـــی اینجا یه چیزی غیرعادیه ...دستشو گذاشت زیر چونش و گفت: میتونم حسش کنم... و چشماشو رو من ریز کرد.... نمیدونستم دیگه چه غلطی کنم و چجوری جمش کنم.. عاها فهمیدم گفتم: وایسا ببینم تو چرا اسم خودتو تو گوشی من هوپ سیو کردی؟..
با تعجب نگام کرد و گفت: چون من دلیل امیدواری توام...
هنگ نگاش کردم گفتم: چی؟..
_:دروغ میگم؟.. بعداز اینکه منو دیدی همش منتظر بودی هوا آفتابی بشه و باز منو ببینی....و نخودی خندید...
:یاا از خودت حرف درنیارا اصلنم اینطور نبود من هنوزم هوای سرد و دوست دارم.... 'خدایا منو بخاطر دروغام ببخش'
یهو جدی خیره نگام کرد نزدیکتر شد و عمیق ب چشمام نگاه کرد... حس یه بستنی رو داشتم که از گرما آب میشه.. دستپاچه پرسیدم : چیشده؟...
لبخند کجی زد و با حالت پیروزمندانه گفت : دروغگوی خوبی نیستی... و یهو زد زیر خنده..
وای قیافه جدیش خیلی یجوری بود احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم...
حالت مغرور گفت: چیه هنوز تو شوکی،، نترس کاریت ندارم کوچولـو...
فوری گفتم: کوچولــو خــودتی...
گفت: شرمنده اشتباه شد ،، کوچولوی برفی... و لبخند ژکوندی تحویلم داد...
اخم مصنوعی کردم و دستمو بردم بالا که دوباره بزنمش ، ولی اینبار جا خالی داد و از جاش بلند شد و فرار کرد.. منم سریع از جام بلند شدم و افتادم دنبالش .. ..همون طور که میدوییدم بلند بلند گفتم: آی...جانگ ..هوسوک..وایســـا برگشت و زبونشو درآورد و گفت: نمیخوام «ا/ت» ..
همین طوری عین خلوچلا داشتیم میدوییدیم و میخندیدیم...
آخر سر مجبور شدیم وایسیم تا نفسمون بالا بیاد کنار هم وایساده بودیم و رو زانو هامون خم شده بودیم و نفس نفس میزدیم... سرشو آورد بالا و بریده بریده گفت: اولین...بارمه..ک..این..طوری..از..دست...کسی ..فرار.. میکردم.
گفتم: منم..اولین..بارم..بود..که..کسیو..اینطور..دنبال میکنم.
بلند خندید و گفت: چ تفاهمـی.. و خودشو از پشت انداخت روی چمنا.. منم کنارش روی چمنا دراز کشیدم ... تقریباً زیر درخت بودیم اما نور خورشید رومون بود و آسمون آبی و پره ابرای توپی بود ..زل زده بودیم به آسمون واقعاً حسه خیلی خیلـــی قشنگی بود... خیلی آروم زمزمه وار گفت: راستشو بگو بهم،، قشنگه؟ ... آروم گفتم: قشنگ ترین چیزی که تجربش کردم. .. لبخند پرنگی روی لباش نقش بست برگشت سمتم و به چشمام نگاه کرد .. گفت: میدونستم نظرت عوض میشه آفتاب فوق العاده است...
گفتم: نه اشتباهه..جیهوپ از آفتاب هم فوقالعادهتره .... خودمم نمیدونم چجوری اینو گفتم،. حس کردم یکم خجالت کشید.. نگاه ازم دزدید و به آسمون نگاه کرد
_: مطمئنم خنده های تو از خندههای من قشنگ تره....
وقتی اینو گفت حس کردم قلبم داره کنده میشه... داغ شدن گونه هامو حس میکردم..
یهو نگاهش بهم افتاد نیمخیز شد و گفت: واو چقدر قرمز شدی حالت خوبه؟...
به بالا نگا کرد و ادامه داد: عا نکنه آفتاب زیادی خورده بهت...
یهو که انگار چیزی یادش افتاده باشه بهم نگاه کرد و گفت: هی نکنه...خجالت میکشی؟...این قسمت آروم و با لحن مرموزی گفت .. و یواش یواش لبخندش پهن تر میشد و یهو کامل نشست و شروع کرد به قلقلک دادن من...
نمیتونستم یه سره جیغ بکشم چون خنده نمیزاشت... دیگه داشتم میمردم ولم کرد... نفس نفس میزدم .. فوری نشستم..با حرص گفتم : ای سواستفادگر... دلم میخواست بزنمش .. دستمو بردم بالا که دستمو تو هوا شکار کرد و نگهش داشت... صورتشو نزدیک کرد و به چشمام خیره شد..زمزمهوار چیزی گفت که بعدش نفسم بند اومد.......
_: میشه آفتاب زندگیت بشم؟
یو. امیدوارم خوشتون اومده باشه✨
نظر بدین خیلی آدم قوت قلب پیدا میکنه... و هر چقدر آدم قوت قلب پیدا کنه پارت بعدیو سریع تر میزارع😉
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
چرا پارت بعدو نمیزاریییییی 🤐😑😐😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭💔
یعنی قشنگ ترین داستانی که راجب جیهوپ خوندم این بود
بزار بعدیو💖
خیلی مرررسی💜🌟💜💜💜💜 خیلی ذوق کردم😂 چشم حتمن
عالی بود ادامه بده
مرسی از نظرت💜💜💜 چشم حتمن
عالی بود ببخشید دیر کامنت گذاشتم امتحان داشتم مجبور بودم بخونم ببخشید عالی بود عالیییییییییی حرف نداشت حرفی ندارم بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم
💙💙💙💙💙💙💙🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
مرسی عزیزم💜💜💜 فدای سرت گلم امیدوارم امتحانتو بیست بگیری🌟
چشم حتمن زود زود میزارم
خیلی خوب بود مخصوصا جمله ی آخرت ادامه بده به داستان منم یه سری بزن😉😍😍
مرسی از نظرت💜💜💜 چشم حتمن
داستانت خـیـلـییییییی عـالـیـههههه 💜
پارت بعد پـلـیـــز ❤💜
خیلی ممنون 💜💜💜چشم حتمن
عااالی🥺😍😍😍💜
مرسی از نظرت💜💜💜