
نگین/ چشم هایم را باز کردم.من چرا دیگه توی دنیای قشنگ خودم نیستم بعد احساس کردم من رو بلند کردم به کسی که منو بلند کرده بود نگاه کردم او می گفت:پرنسس من کیه؟تویی تو خنده ام گرفت نمی دونم به خاطر صورت خندان آن زن بود یا چیز دیگه و آن زن گفت:ای جان مامان فدات بشه نگین قشنگم. همون موقع فهمیدم من دیگه توی استوری لند نیستم من به ماموریتی در زمین فرستاده شده ام تا داستان زندگی هایی که دیدم استفاده کنم. هرچه بزرگتر میشدم حافظه ام از دنیای خودم از بین می رفت تا اینکه من 17 ساله شدم و پرنسس نگین ایران و 2 ماه بعد تولد 18 سالگیم
نگین _نگین / بله مامان/ بیا کارت دارم/اومدم الان میام رفتم ببینم مامانم از من چی می خواد گفت:چند روز دیگه تولدت است عزیزم تولد 18 سالگی خیلی مهم است اسب سواری ات چطور است گفتم:عالی می تونم به تاخت برم و یورتمه هم می تونم مامان گفت:خوب است بعد از تولدت باید با اسب مسیری را بری و وسط راه تیر اندازی کنی تیر اندازی ات خوب است مگه نه مامان این چیزی نیست من بعضی وقتها می رفتم جنگل و تیر اندازی می کردم خب باشه
وقتی به اخر مسابقه رسیدم و تیر اخر را پرتاب کردم تمام خاطرات از دنیای خودم یادم اومد من یک پرنسس نیستم من جادویی ام خیلی تو خودم رفتم و اخر خط از اسب افتادم و همه دورم جمع شدند من غش کرده بودم

دیگه از عکس بخونید

دیگه عکس فرستادم
نشستم و فیلم مرینت رو دیدم که در 10 سالگی پدر و مادرش را از دست داده و او چند روز دیگر ملکه می شود پدر و مادرش در اصل در شیرینی فروشی کار می کنند باید پدر و مادرش رو بهش برگردونم و همین طور آدرین رو او با لباس مبدل صورتش رو پوشوند و شبانه به اتاق پرنسس رفت تا او را ببیند چون اجازه ندارد او را ببیند وقتی وارد شد ناخودآگاه سرو صدا کردو پرنسس بیدار شد و با هم حرف زدند و عاشق هم شدند ولی مرینت نمی داند عاشق کی شده (منتظر پارت بعد مرینت باشید)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببخشید دوستان عکس قابل خواندنه؟