Ｍｙ ｓｗｅｅｔ ｄｒｅａｍ 💫 ｐ１

قبل شروع فقط این عکس اقای چارلی برایان هستش

Warner Bros تقدیم میکند...

سکوتی عجیب شب را فرا گرفته بود . دو صدای اشنا با هم صحبت میکردند: " مطمئنی میشه به هگرید اعتماد کرد ؟ اونا الان از جواهرم با ارزش ترن البوس. ' من مثل چشمام به هگرید اعتماد دارم مینروا . نگران نباش ' ناگهان نور موتوری از اسمان دیده میشود. مردی غول پیکر و مهربان با دو نوزاد که در خوابی ناز فرو رفته بود از راه می رسد .

هگرید کودکان را به دامبلدور میدهد . دامبلدور ان ها را با لبخند نگاه میکند و میگوید : قراره یک روزی کل جادوگران درباره این دو صحبت کنند. و دو نوزاد را همراه نامه ای دم درب خانه ی دروسلی ها میگذارد. اشک های هگرید سرازیر میشود 😢 دامبلدور می گوید : اوه بیخیال هگرید ! ما که قرار نیست برای همیشه ازشون خداحافظی کنیم! فقط 11 سال همین! قول میدم زودتر از اونی که فکر کنی تموم بشه 😉

در عمارتی دو کودک با شادی دنبال یکدیگر میدوند. دریکو به دنبال مانترا و مانترا با خنده در حال فرار . تا اینکه بلاخره مانترا خسته شد و قبول کرد که اسباب بازی پسرک را بدهد . هر دو از خنده دلشان درد میگیرد . سارا که با دنیس در حیاط در حال تمرین جادو است با بی حوصلگی به ان دو میگوید : کی میخواید از این بچه بازیا دست بر دارید؟😒 مانترا در گوش دریکو می گوید : هر وقت تو جادو تمرین نکردی 😂 دریکو از خنده غش مکیند و میگوید : عالی بودددد !😂😂😂😂

ناریسسا در حالی که برای بچه ها مارشمالو و هات شاکلت اورده میگوید : سارا جان . خاله به نظرم کمی استراحت کن. هنوز 3 سال برای تمرین جادو وقت هست 😊 سارا بعد از خوردن هات چاکلتش میگوید : اخه خاله دلم نمیخواد سر کلاس اینا یادم بره. تا الان فقط 8 تا ورد یاد گرفتم ناریسسا دستی بر سرش میکشد و به دریکو و مانترا که در حال کشیدن نقشه ای برای دابی هستند میگوید : شما دو تا وروجک نمیخواید عصرونه تونو بخورید؟ دریکو به مانترا و مانترا به دریکو نگاه میکند و با شماره 3 بدو بدو به سمت میز می ایند و باهم سر اینکه چه کسی اول رسیده بحث میکنند

در خانه ای دیگر دختری در حال حل کردن پازل است. کیشا پازل 1599 تکه اش را برداشته و غرق در تفکر برای انجام دادن معما اش است. او براب تکمیل کردن نقشه گنجش باید این پازل سخت را حل کند . 3 شبانه روز است در تلاش است و حالا فقط 2 تکه مانده. ناگهان کیشا پیش مادرش که دارد شال گردنی برای او می بافد میگیود : بلاخره حل کردم!!! جوابش برکه غو بود!

چارلی برادرش کریستوفر را صدا میزند تا از او در حال انجام چالشی دیگر فیلم بگیرد کریس: اماده ای؟ 1، 2. 3 شروع چارلی همیشه چالش انجام میدهد و اینبار چالشش این است : 568 شکلات غورباقه ای را در عرض 3 دقیقه بخورد صدای زنگ به صدا در می اید . اما چارلی موفق نشده . تنها 3 شکلات باقی ماند و او را بازنده کرد

هلن ارام به کفش دوزک روی گل خیره شد . ارام بهش گفت : اسمت چیه؟ فکر کنم اسم نداری درسته؟ امم خب از الان اسمت سان شاینه . کفش دوزک روی دست او نشست. هلن آنقدر غرق در دیدن کفش دوزک بود که متوجه تشد پدرش برای ناهار صدایش زد مادرش نزدیکش امد و گفت: هلن جان! بیا عزیزم سانویچت داره سرد میشه. هلن چشمی گفت در همین لحظه سان شاین به اسمان پر کشید

میدوریا از خواب بیدار شد. به ساعتش نگاهی انداخت . ساعت 7 بود با ناراحتی از پله ها پایین امد و به پرستارش خانم هوز سلام کرد پدر و مادرش را ار دست داده بود و به اقایی سپرده شده بود که همیشه در سفر بود پرستارش خانم هوز، پیرزنی جدی و بد اخلاقی بود میدوریا اصلا او را دوست نداشت زیرا اجازه هیچ کاری را به او نمیداد فقط باید از صبح تا شب درون اتاقش ک حتی یک ذره نورم نیست بماند از تنهایی خسته شده بود