داستان یک

مادر پدرم به مسافرت رفتند والان چند روزی می گذرد .یک شب خوابیده بودم ساعت دو بود که موبایلم زنگ خورد فکر کردم مادر وپدرم هستن و کار واجبی دارن جواب دادم ولی هر چع منتظر ماندم صدایی نیامد وقطع کردم

ده دقیقه بعد دوباره زنگ خورد جواب دادم وگفتم تو کی هستی یک صدای خیلی ضعیف گفت من دوست پدرت هستم به او گفتم چرا الان زنگ زدی گفت اتفاق بدی قرار است که بیفتد نگران شدم و گفتم چه اتفاقی اما گوشی قطع شد

ومن با نگرانی خوابیدم فردا صبح به پدر و مادرم زنگ زدم و قضیه دیشب را گفتم اما انها حالشان خوب بود و مرا مسخره کردن که تو چقدر زود باوری . برای خرید به بیرون رفتم مردی که خود را پوشانده بود و صورتش معلوم نبود به طرفم امد وکیفی را به سمتم گرفت وحلوی پایم به زمین انداخت بعد به سرعت وارد کوچه ای شد من به دنبال او رفتم ولی اورا ندیدم .کیف را برداشتم و به خانه رفتم

در کیف را باز کردم درون ان ...‌...

بقیش را در پارت بعد میذارم